داستان کودک: حضرت نوح پیامبر خدا بود و برای راهنمایی مردم کوشش بسیار کرد. اما جز گروهی اندک به او نگرویدند. دیگران خیلی بد بودند و کارهای زشتی انجام میدادند و خدا برای مجازات آنها عذاب فرستاد.
بخوانیدداستان کودکانه: گربه و قناری || گربهای که تنبل نبود
داستان کودک: هوای شهر کمکم روشن میشد. گربه به آسمان زمستانی چشم دوخته بود و رفتن شب و آمدن روز را تماشا میکرد. قناری هنوز توی قفسش خواب بود. گربه هرروز صاحبش را در تمام مدتی که برای رفتن سر کار آماده میشد تماشا میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: خر در لباس شیر || عاقبت لاف و گزاف
داستان کودک: سالها پیش، در یک جنگل بزرگ الاغی زندگی میکرد که یک روز، بستهای را در جاده پیدا کرد. وقتی آن را باز کرد، با تعجب دید که داخل آن یک پوست شیر قرار دارد.
بخوانیدقصه خیالانگیز کودکان: قصر گربه سفید || فانتزی برای کودکان
داستان کودک: روزی و روزگاری، پادشاهی بود که سه پسر داشت و به آنها افتخار میکرد. او مدتها در فکر این بود که یکی از پسرانش را جانشین خود کند. یک روز، سه پسرش را نزد خود خواند و گفت: «یک سال وقت دارید، سگ زیبایی را پیدا کنید و برایم بیاورید...
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: قفس طلایی || ارزش آزادی
داستان کودک: یکی بود یکی نبود غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس نبود. در گذشتههای نهچندان دور، دخترک کوچکی به نام مریم در کنار جنگلی سرسبز و خرم زندگی میکرد.
بخوانید