در یکی از ممالک پهناور، امیری زندگی میکرد که دختر بسیار زیبایی داشت. امیر و زنش دخترشان را خیلی دوست داشتند و مثل مردمک چشم از دختر زیبای خودشان مواظبت میکردند.
بخوانیدقصه کهن روسی: گربه و روباه / چرا تمام حیوانات از گربه میترسند #2
یک مرد دهاتی گربهی نر خیلی شیطانی داشت. این گربه آنقدر مرد دهاتی را اذیت کرده بود که مرد دهاتی نزدیک بود از دستش دق کند. روزی مرد دهاتی گربه را توی گونی انداخت و با خودش به جنگل برد و هم آنجا، ولش کرد.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: خرس و روباه / مکر و حیلهگری عاقبت خوشی ندارد
روزی روزگاری، توی یک جنگل سرسبز، درخت بزرگی بود. زیر این درخت، خرسی خانه ساخته بود. خانهی خرس گرمونرم بود و کوزهاش همیشه پر از عسل.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: چه خانه زیبایی! / در زندگی نیت خیر و فکر سازنده داشته باش!
یک روز گرم تابستان، مگس کوچولو دنبال یک جای خنک میگشت تا کمی استراحت کند. کوزهای پیدا کرد که گوشهای افتاده بود. توی کوزه رفت و دراز کشید و با خودش گفت: «چه جای خنک خوبی!»
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: گربه و پیرزن / حد و اندازهی خودت را بشناس
یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، پیرزن مهربانی بود که توی یک خانهی کوچک زندگی میکرد. این پیرزن یک گربهی سفید پشمالو و یک ماهی سرخ کوچولو داشت. برای گربه، یک جای گرمونرم درست کرده بود و برای ماهی، یک تنگ بلوری قشنگ خریده بود.
بخوانید