داستان کودک: در بعدازظهر یک روز داغ و مرطوب، پشهای بر فراز مردابی در پرواز بود. او بهقدری خسته و گرسنه بود که متوجه نبود ... یک سنجاقک شکمو در کمین اوست...
بخوانیدداستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو میکند
داستان کودک: سوزی، مادربزرگش را خیلی دوست داشت. هرروز، وقتیکه از مدرسه به خانه برمیگشت، مادربزرگ کنار آتش نشسته بود و بافتنی میبافت. او آنقدر سریع میبافت که گاهی به نظر میرسید میلهای بافتنی، زیر نور آتش، جرقه میزنند.
بخوانیدداستان خواب کودکان: شنل قرمزی
داستان کودک: روزی روزگاری، دختری بود که مادربزرگش به او یک شِنِلِ زیبایِ قرمز داده بود. دختر کوچولو این شنل را خیلی دوست داشت. آنقدر این شنل را دوست داشت که هیچوقت دلش نمیخواست آن را از تنش دربیاورد.
بخوانیدداستان خواب کودکان: سبیلو، گربهی پارچهای
داستان کوتاه: سبیلو، یک گربهی پارچهای بود. بهعنوان یک گربهی پارچهای، خیلی هم قشنگ بود. مادربزرگ سوزی، وقتی او فقط چهار سال داشت، سبیلو را دوخته بود. دوختنش زمان زیادی برده بود.
بخوانیدداستان خواب کودکان: پری دریایی تنها
داستان کودک: روزی روزگاری، یک پری دریایی بود به اسم ماریان. او خیلی تنها بود. هرروز، از صبح تا شب، روی صخرهای مینشست و موهای طلایی بلندش را شانه میکرد و برای خودش آواز میخواند.
بخوانید