داستان کودک: بعدازظهرها، هنگامیکه بچهها از مدرسه برمیگشتند، به باغ غول میرفتند و در آنجا بازی میکردند. آن باغ، بزرگ و زیبا بود و سبزههای نرمی داشت. بر روی سبزهها در همه جای باغ، گلهای زیبا، مثل ستاره ایستاده بودند. همچنین در آن باغ دوازده درخت هلو وجود داشت
بخوانیدقصه کودکانه: گرگی که آواز میخواند || گوسفند زرنگ و گرگ نادان
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. گرگ خاکستری درندهای در جنگلی زندگی میکرد. زندگی گرگ بدون دردسر میگذشت؛ اما همسایههایش از دست او آرامش نداشتند. البته نهفقط به این خاطر که گرگ مانند راهزنها عمل میکرد و خوب و بد را از هم تشخیص نمیداد.
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان
داستان کودک: روزی کشاورز پیری از وسط جنگلی میگذشت. چشمش به ماری افتاد. مار زیرِ تنۀ درختی سنگین و بزرگ گیر کرده بود. هر چه سعی میکرد، نمیتوانست خودش را از آن زیر بیرون بکشد. مار تا کشاورز را دید با التماس گفت: «رحم کن و مرا از این وضع نجات بده...
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. در زمانهای دور وزغی بود زشت و بدترکیب که تمام بدنش را زگیلهای درشتی پوشانده بود. خوشبختانه او نمیدانست که بسیار زشت است. حتی نمیدانست وزغ است. چون هنوز بچه بود و کسی او را به نامش صدا نکرده بود.
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: خرگوش کوچولو || چه زود بزرگ شدی!
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. یک خرگوش کوچولو بود. او دوستی داشت به نام کفچه ماهی. خرگوش کوچولو در جنگل زندگی میکرد و کفچه ماهی در برکه. آنها وقتی همدیگر را میدیدند شاد میشدند...
بخوانید