داستان کودک: بِرتی، زنبورعسل جوان و مغروری بود. هرروز صبح وقتی از خواب بیدار میشد، قطرهی شبنمی را پیدا میکرد تا خودش را در آن ببیند و از خودش تعریف کند. چیزی که خیلی باعث غرور او میشد، نوارهای سیاه روی بدنش بود.
بخوانیدداستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان
داستان کودک: پیشخدمت با خودش گفت: «وای! آشپزخانه پر شده از گردوغبار و آشغال!» او زن خانهداری بود. هیچوقت کمترین زبالهای را نمیپسندید. حتی از گردوخاک هم بدش میآمد.
بخوانیدداستان کودکانه: قلعهای در آنسوی ابرها
داستان کودک: روزی روزگاری، در دهکدهای که در دامنهی کوهستان قرار داشت، خانوادهای زندگی میکرد. روی قلهی کوه، قلعهای به رنگ خاکستری و از جنس گرانیت قرار داشت. این قلعه همیشه زیر پوششی از ابر بود و به همین علت اسم آن را «قلعهای در آنسوی ابرها» گذاشته بودند.
بخوانیدداستان کودکانه: روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر
داستان کودک: خیلی سال پیش، کشاورز فقیری بود به اسم فِرِد. او یک اسب داشت و اسم اسبش را گذاشته بود راستی. سالها پیش، راستی واقعاً یک اسب قوی و زیبا بود.
بخوانیدداستان کودکانه: خرس قهوهای و سرزمین یخی
داستان کودک: روزی روزگاری، پادشاهی بود که در یک سرزمین دوردست، فرمان روایی میکرد. آن سرزمین، سرزمینی آفتابی، با جنگلهای پردرخت و دشتهای سرسبز بود که چشمههای آب در میان آنها زیر نور خورشید میدرخشید.
بخوانید