داستان شب: روزی روزگاری روباهی برای پیدا کردن غذا از لانهاش بیرون آمد. او نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و با خودش گفت: «امروز باید تا میتوانم مرغ و خروس بگیرم. امروز میخواهم بهاندازهی چند روز غذا جمع کنم.»
بخوانیدقصه شب کودکانه: سیب و خرگوش و زرافه || همدیگر را قشنگ صدا بزنیم
داستان شب: روزی روزگاری خرگوشی که لانهاش نزدیک جنگل بود به راه افتاد تا غذای خوشمزهای پیدا کند. او نمیخواست مثل هرروز هویج بخورد. این بود که به راه افتاد تا یک درخت سیب پیدا کند.
بخوانیدداستان کودکانه: بره کوچولو در ماجراجویی بزرگ
داستان کودک: بره کوچولو هر چیزی را که میدید، به آن علاقهمند میشد. او دربارهی پروانههای دشت کنجکاو بود. او میخواست بداند چرا پرندگان جیکجیک میکنند
بخوانیدقصه کودکانه: ساعت دیواری و ساعت کوچولو || کی بهتره؟
داستان کودکانه: روزی از روزها یک ساعتِ کوچولو توی یک اتاق کوچولو آمد. ساعت کوچولو از آن ساعتهایی بود که آن را به دست میبندند و به آن میگویند ساعت مُچی.
بخوانیدقصه شب کودکانه: خرگوش و هویج و روباه || هرکاری یه وقتی داره!
داستان کودکانه: روزی روزگاری دو خرگوش، یکی باهوش و آنیکی بازیگوش از لانه بیرون آمدند. آنها میخواستند غذای خوشمزهای که همان هویج است پیدا کنند. خرگوش سیاه باهوش بود و خرگوش قهوهای بازیگوش.
بخوانید