قصه شب: توی یک حوض کوچک که پر از آب بود، یک ماهی کوچولوی کوچولو، زندگی میکرد. اسم این ماهی دمسفید بود، برای آنکه رنگ دُم قشنگش سفید بود.
بخوانیدقصه شب کودک: گل کوچولو و آفتاب || گلها به نور نیاز دارند
قصه شب: روزی از روزها در یکی از خانهها، گل کوچکی با گلدان کوچکی کنار یک پنجره نشست. پنجره با دیدن گل کوچک گفت: «سلام گل کوچولو، خوشآمدی!» گل کوچولو نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «اینجا کجاست؟ من الآن کجا هستم؟»
بخوانیدقصه شب کودک: الاغ تنبل || تنبلی خیلی زشته!
داستان شب: روزی روزگاری در یک روستا مردی بود که دو الاغ داشت. این الاغها سالها بود که برای مرد روستایی کار میکردند. مرد روستایی هرروز با این الاغها علف و چیزهای دیگر به دوروبر روستا میبرد
بخوانیدقصه شب کودک: گربه کوچولو و برگهای درخت || بازی کردن خوب است
داستان شب: بچهگربهای بود به اسم دمسیاه. برای چی دمسیاه؟ خُب برای اینکه دمش سیاه بود. یکی از روزهای پاییزی که کوچهها خلوت بود، دمسیاه بیرون آمد و مشغول گردش شد.
بخوانیدقصه شب کودک: دوستانِ دفتر نقاشی || هر ابزاری فایده ای دارد
داستان شب: روزی از روزها مداد و مدادتراش و دفتر نقاشی باهم دوست شدند. دفتر نقاشی بزرگتر از مداد و مدادتراش بود و آنها کوچکتر بودند و کمتر میدانستند که چهکار بکنند و چهکار نکنند.
بخوانید