خرگوشی از دست عقابی میگریخت و به جستجوی کمک به هر سو نگاه میکرد. بااینهمه، تنها موجودی که دید، سوسکی بیابانی بود.
بخوانیدقصههای ازوپ: فرومایگان || نخود هر آشی نشو و دخالت بیجا نکن!
مدتها بود که نبردی سخت بین نهنگها و دلفینها درگرفته بود. یک روز ماهیِ ریزی خود را به سطح آب رساند و سعی کرد آنها را باهم آشتی بدهد؛
بخوانیدقصههای ازوپ: به عمل کار برآید || اول خودت را درست کن بعد بقیه را
خرچنگی به پسرش میگفت که کج راه نرود و خود را به سنگهای خیس نمالد.
بخوانیدقصههای ازوپ: آسیابان، پسرش و الاغشان || همه را نمیشود راضی کرد!
آسیابانی با پسر کوچک خود، الاغشان را به بازار مال فروشان میبردند تا آن را بفروشند. آن دو در میان راه به دخترانی که باهم میگفتند و میخندیدند، برخوردند.
بخوانیدقصههای ازوپ: خودفریبی || ملاک موفقیت، تایید جامعه است!
خوانندهای که تهصدایی بیشتر نداشت، تمام روز در خانهای چنگ مینواخت و آواز میخواند. درودیوار گچاندود خانه صدای او را چنان تقویت میکرد که مرد، خود را خوانندهای تمام و کمال میپنداشت.
بخوانید