جلوی مزرعهای کوچک یه پرچین چوبی بود. اون پرچین، قدیمی و کهنه شده بود. سالهای زیادی بود که اون تو اون مزرعه زندگی میکرد. اون روز هم، مثل هرروز، وقتی پرچین صدای بچهها رو شنید، چوبهاش شروع کرد به لرزیدن و گفت: «وای، باز اومدن.»
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: یه تکه آسمان به من بده + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 53#
ر
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: پیرزن و گرگ / برای حل مشکلات، خودت دست به کار شو
خانهی کوچکی کنار یک جنگل بزرگ بود. توی این خانه، پیرزنی زندگی میکرد و توی این جنگل، گرگ پیری. یکشب، گرگ به خانهی پیرزن آمد و درخواست شام کرد. پیرزن در را باز کرد و گرگ را به داخل خانه فراخواند و گفت: «بفرمایید تو!»
بخوانیدقصه کودکانه خیالی: چطور گلوی نهنگ تنگ شد؟
سالهای سال پیش، توی یک دریای بزرگ، نهنگ خیلیخیلی بزرگی زندگی میکرد. دم نهنگ خیلی قوی بود، دندانهایش تیز بودند و دهانش بهاندازهی دروازهی یک شهر باز میشد.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: طولانیترین قصه دنیا / زندگی ما طولانی ترین قصه دنیاست
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود امیر جوانی زندگی میکرد که علاقهی زیادی به شنیدن قصه داشت. برایش فرق نمیکرد قصه شاد باشد یا غمگین، خوب باشد یا بد؛ اما میگفت: «قصه باید طولانی باشد؛ هر چه طولانیتر، بهتر!»
بخوانید