روزی روزگاری، موشی بود به اسم هَری که خیلی شکمو بود. بهمحض اینکه غذایش را توی قفس میگذاشتند، همه را لُپلُپ میخورد و دوباره پوزهی کوچکش را لای میلهها فرومیکرد تا شاید بتواند غذای بیشتری برای خوردن پیدا کند.
بخوانیدداستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدمبرفی || عشق، بر سرما چیره میشود
یک روز صبح، وقتی شاهزاده بِلا از پنجرهی اتاقش به بیرون نگاه کرد، دید برف سنگینی سرتاسر کاخ را پوشانده است. سقفِ برج و باروها و روی دیوارها پر از برف بود. برف، همهجا حتی داخل چاه و روی کلاه سربازان محافظ دیده میشد.
بخوانیدداستان کودکانه: خرسِ آوازهخوان || پاداش مهربانی با حیوانات
سالها پیش، پسری بود به اسم پیتِر. او پسر آرامی بود و به همهی موجودات، خصوصاً به حیوانات و پرندگان جنگل خیلی علاقه داشت. بارها پیش آمده بود که بال شکستهی پرندهای را درمان کرده بود و یا گورکنی را از توی تله نجات داده بود.
بخوانیدداستان کودکانه: بستهی بزرگ || سرانجامِ ولخرجی کردن
روزی روزگاری، مرد پیری با همسرش زندگی میکرد. آنها یک خانهی کوچک داشتند و خانهی آنها یک حیاط داشت و از زندگیشان خیلی راضی بودند. آنها دوستان و همسایگان خوبی داشتند و همهچیزشان را با آنان قسمت میکردند.
بخوانیدوبگردی امشب! تجربه من از دیجیاتو و شعر نو
میگن آدمهای موفق وقتی سر کارشون هستند، تمام توجهشون متوجه کارشونه و وقت تلف نمی کنند. اما من بعضی وقتها که دارم روی سایت کار می کنم، دوست دارم با تجربۀ سایتهای دیگه هم آشنا بشم. امروز دوتا سایت رو بررسی کردم . اول به سایت دیجیاتو (www.digiato.com) که در …
بخوانید