توی ویترین یک مغازهی شیرینی فروشی، یک سرباز شکلاتی بود. او گوشهای شکلاتی، ابروهای شکلاتی و سبیلهای تابدار شکلاتی داشت که خیلی هم به آنها مینازید. ولی بیشتر از همه، لباس براق آلومینیومیاش را دوست داشت.
بخوانیدداستان کودکانه: دختر گیس طلا و سه خرس || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، دختر کوچولویی بود که موهای بلند طلایی داشت. همه او را به اسم گیس طلا میشناختند. گیس طلا و مادرش با همدیگر در یک کلبهی کوچک و دِنج در جنگل زندگی میکردند.
بخوانیدداستان کودکانه: چنگ سحرآمیز || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، دورهگردی بود که هرروز در جای همیشگیاش در میدان بازار مینشست و چَنگ مینواخت. چنگ او یک چنگ معمولی نبود؛ یک چنگ سحرآمیز بود.
بخوانیدرفته بودم بلاگفا…
یه یادداشت بیتعارف دیگه… رفته بودم بلاگفا… ببینم مردم هنوز دنبال وبلاگن یا نه! چندتا کانال خاطره پیدا کردم. از همینها که طرف میشینه هر روز و هر شب حرفهای دلشو می نویسه و خیلی هم پابند آداب و رسوم نوشتن نیست. از همین جریانهای سیال ذهن، شبیه اولیسس و …
بخوانیدداستان کودکانه: گل نرگسِ سرخ || قصه شب برای کودکان
اوایل بهار بود. گلهای نرگس زرد به خورشید خیره میشدند و از گرمای آن لذت میبردند. آنها آرامآرام گلبرگهای طلایی خود را باز میکردند تا شیپورکهای زردشان با وزش نسیم به رقص درآیند.
بخوانید