نودی برای تهیۀ عصرانه دنبال چای میگشت. او با خودش گفت: «اگر در دنیا یکچیز باشه که من دوست داشته باشم، اون یکچیز، یک تخممرغ آب پز است» و دوباره گفت: «اگر تنها دو چیز باشه که من دوست داشته باشم، هردوی آنها دوتا تخممرغ آب پز است».
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق
هایدی با شنیدن صدای سوتِ «پیتر» از خواب بیدار شد. چند لحظهای گیج بود و نمیدانست کجاست؛ اما با شنیدن صدای پدربزرگ به خود آمد. باعجله از نردبان پایین آمد و بهطرف پدربزرگ رفت.
بخوانیدداستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیهالسلام
باد، صدای نوحهخوانی و عزاداری را از زمین به گوش ماه رساند. ماه درحالیکه غم سنگینی را در دل خود احساس میکرد، چشمهای اشکآلودش را پاک کرد. نگاهش به ستارهها و ابرها افتاد که آمادهی شنیدن ادامهی ماجراهای کربلا بودند.
بخوانیدداستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من میخواهم فوتبالیست شوم!
وقتی فابیویِ فوتبالیست داشت به ورزشگاه شهر میرفت، با خودش گفت: «برویم یک مسابقه بدهیم! برویم دستوپنجهای نرم کنیم!» فابیو خیلی هیجانزده بود. او باید بعدازظهر در جام فینال، مقابل تیم دهکده بازی میکرد!
بخوانیدداستان کودکانه: داستان اسباببازیها || وودی، کلانتر شجاع
یک روز، وودی وارد یک شهر کوچک عجیب شد. او به اطراف نگاه کرد. آنجا شهر بسیار زیبایی بود ولی انگار چیزی کم داشت. وودی با خودش گفت: «هووم! به نظر میرسد که این شهر به یک کلانتر احتیاج داشته باشد.»
بخوانید