پدربزرگ و مادربزرگ من، در یک خانۀ کوچک که باغچهای هم دارد زندگی میکنند. تابستانِ گذشته و تعطیلاتم را نزد آنها گذراندم...یک روز، پدربزرگ، ماکت یک کشتی قدیمی را که در اتاقش بود نشانم داد و گفت: تو میدانستی که من ناخدای این کشتی بودم؟
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: آریل، پری دریایی کوچولو
ساکنان دریا باعجله بهطرف قصر «شاه تِریتون» میرفتند...شش دختر پادشاه با صدای ارکستر وارد صحنه شدند و شروع به خواندن آواز کردند. امشب قرار بود که کوچکترین دختر پادشاه به نام «آریل» برای اولین بار تکخوانی کند.
بخوانیدداستان کودکانه: عمق دریا چه قدر است؟ || سفر تا تهِ اقیانوس
پنگوئن کوچولو با مادرش در قطب جنوب زندگی میکرد و چون خیلی کوچک بود، به او «کوچولو» میگفتند. کوچولو خیلی کنجکاو بود و همیشه پرسشهای مهمی داشت، مثل: «یک دایناسور، چه قدر بزرگ است؟»
بخوانیدداستان کودکانه: مرغ دریایی کنجکاو || سفر به سرزمینهای دور
مرغ دریایی داستان ما، در یک روز زیبای بهاری، وقتیکه هنوز خورشید کاملاً از مشرق طلوع نکرده بود، به دنیا آمد. او در روزهای اول با شور و شوق زیادی به دنیای ناشناختهای که به آن وارد شده بود مینگریست، دنیایی پر از رازها و شگفتیها.
بخوانیدداستان کودکانه: مهمانی در ساحل دریا || مهمانی دادن چه خوب است!
روز آفتابی قشنگی بود. کَتی و پیتر برای بیرون رفتن آماده میشدند. کتی بهسرعت در اطراف خانهاش شنا کرد تا چیزهایی که لازم دارد، آماده کند. صدای شالاپ و شُلوپی به گوش رسید. کتی گفت: «تویی لاکپشت کوچولو؟»
بخوانید