در زمانهای قدیم، در یک باتلاق کثیف و بدبو که پر از لجن و ماهیهای گندیده بود، هیولای ترسناکی زندگی میکرد که مردم خیلی از او میترسیدند. او زشت و چندشآور بود و بوی بسیار بدی میداد.
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: حسنی شبح دروغه! تاریکی ترس نداره!
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود در شهر زیبای قصه ما حسن و پدر و مادرش در خانهی زیبایی زندگی میکردند. حسنی عادت داشت شبها کنار مادر و پدرش بخوابد.
بخوانیدداستان کودکانه گاو ترسو || ترس باعث میشه نتونیم خوب تصمیم بگیریم
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری کنار بیشهای سرسبز، گاوی بزرگ زندگی میکرد. یک روز، روباهی از کنار دشت میگذشت. چشمش به گاو قهوهای بزرگ افتاد. با خودش گفت: «عجب لقمهی چربی! بهتر است این موضوع را به شیر هم بگویم.»
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: چه کسی میترسد؟ || ترس از تاریکی شب
من «ساسان» هستم. این هم «ملوس» است. «ملوس» با من بازی میکند. من هم از او نگهداری میکنم. «شیرین» دختر فهمیدهای است. او در همسایگی ما زندگی میکند. بیا اینجا، «شیرین»، بیا به من کمک کن.
بخوانیدافسانه ایرانی: مرغ سعادت || داستان سعد و سعید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، خارکنی بود یک زن داشت، با دو پسر که یکی اسمش سعد بود و دیگری سعید. خارکن روزها به صحرا میرفت، خار جمع میکرد، به شهر میآورد میفروخت و از پول آنها گذران میکرد تا آنکه زنش مرد و او هم بعد از مدتی یک زن دیگر گرفت.
بخوانید