همهجا تاریک است و من هیچچیز را نمیبینم. من نمیدانم چه چیزی اینجا، آنجا، یا هر جای دیگر هست. اما... صبر کن. من میتوانم شبها هم شجاع باشم.
بخوانیدداستان نوجوانه: مترسک و موتورسیکلت || داستان یک خر
زمستانِ سرد همهجا را فراگرفته بود. مردان روستای علیآباد در این برف و یخبندان روزها هم در خانه بودند و تمامِ وقت زیر کرسی روزگار میگذراندند. زنها از صبح زود برمیخاستند و گاوهای شیرده را میدوشیدند و شیر داغ میکردند تا ماست درست کنند.
بخوانیدداستان کودکانه: مترسک || داستان گنجشک فداکار
در یک مزرعه، گنجشکی زندگی میکرد. لانهاش در آلاچیقی که وسط مزرعه بود و سقف آن از سایههای سبز گندم پوشیده شده، قرار داشت و با خورشید خانم همیشه دربارۀ زیبایی مزرعه و شقایقهای آن حرف میزد.
بخوانیدداستان کودکانه: کی از کی میترسد؟ || ماجرای شیر ترسو
پسرک، سوار فیل است. موش کوچولو هم روی سرِ فیل نشسته است. آنها ببری را میبینند. پسرک میپرسد: «ای ببر! چر! ناراحتی؟» ببر میگوید: «شیر مرا ترسانده!» موش کوچولو میگوید: «برویم سراغ شیر ببینیم!»
بخوانیدافسانه ایرانی: سعد و سعید || بازی سرنوشت!
یکی بود یکی نبود پادشاهی بود خیلی به مردم خوبی میکرد و یک رسمی داشت که هر غریبی وارد شهرش میشد هر حاجتی که داشت حاجتش را برآورده میکرد. روزی درویش نتراشیده و نخراشیدهای وارد آن شهر شد
بخوانید