روزی مردی دهاتی به ده مجاور رفت. چوبدستی خود را بر دوش نهاده و سگ پاسبان کوچکش هم به دنبالش درحرکت بود. آن مرد وارد دکان ده همسایه شده و به دکاندار گفت: روزبهخیر همسایه، من قدری عسل میخواهم و آیا شما عسل خوب دارید یا خیر؟
بخوانیدقصه کودکانه پیتر پان در سرزمین افسانهای
در دوردستها، منطقهای به نام «سرزمین افسانهای» وجود دارد که خورشید همیشه در آنجا میدرخشد و آسمانش همواره آبی است. در این سرزمین هیچکس پیر نمیشود و قهرمان داستان ما «پیتر پان» به همراه پری بالدار کوچکش «تینکِربِل» در آنجا زندگی میکند.
بخوانیدقصه کودکانه پری دریایی و وال کوچولو || نهنگ کوچولو گم شده
یک روز آریل و فلاندر در زیر دریا دنبال اشیاء قدیمی میگشتند. ناگهان فلاندر ایستاد و گفت: «آریل تو صدایی نشنیدی؟» آریل پرسید: «چه صدایی؟» فلاندر به یک موجود خیلی بزرگ که در حال گریه کردن بود اشاره کرد و گفت: «مثل این!»
بخوانیدقصه کودکانه پری جنگل || ماجرای دختری در جنگل
در روزگاران قدیم و در سرزمینی دور، مرد ثروتمندی به نام «اردشیر خان» با داشتن سه فرزند دختر، در حسرت پسری میسوخت. فرزند چهارم او که به دنیا آمد، بازهم دختر بود. اردشیر خان چنان خشمگین و عصبانی گشت که قسم خورد تا هنگامیکه نفس میکشد، روی دخترش را نبیند.
بخوانیدقصه کودکانه ننه سرما و شهر خوابزده || چشم انتظار بهار
زمین، سرد و یخزده بود. هنوز یک گل بنفشه هم روی آن دیده نمیشد. ننه سرما کوله بارش را زمین گذاشت و به دوردستها نگاه کرد. میخواست برود؛ اما خبری از بهار نبود. با پنجۀ پا آرام به زمین ضربه زد و گفت: «بیدار شو، من باید بروم.»
بخوانید