در روزگاران قدیم و در سرزمینی دور، مرد ثروتمندی به نام «اردشیر خان» با داشتن سه فرزند دختر، در حسرت پسری میسوخت. فرزند چهارم او که به دنیا آمد، بازهم دختر بود. اردشیر خان چنان خشمگین و عصبانی گشت که قسم خورد تا هنگامیکه نفس میکشد، روی دخترش را نبیند.
بخوانیدقصه کودکانه ننه سرما و شهر خوابزده || چشم انتظار بهار
زمین، سرد و یخزده بود. هنوز یک گل بنفشه هم روی آن دیده نمیشد. ننه سرما کوله بارش را زمین گذاشت و به دوردستها نگاه کرد. میخواست برود؛ اما خبری از بهار نبود. با پنجۀ پا آرام به زمین ضربه زد و گفت: «بیدار شو، من باید بروم.»
بخوانیدقصه کودکانه ملکه مارها || در آرزوی خوشبختی
سالها پیش خانوادهای روستایی بر روی تپهای که اطرافش را باغ چای احاطه کرده بود، خانهای ساخته بودند و بهخوبی و خوشی با یکدیگر زندگی میکردند. این خانوادهی سهنفری دارای پسر خردسالی بودند که «هومان» نام داشت. چون در همسایگی آنها کسی زندگی نمیکرد، این پسر با حیوانات دوست شده بود و با آنها بازی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه تربیتی جای خودم میخوابم || آموزش خواب کودک
این سومین شبی است که من سر جای خودم میخوابم. فکر میکنم دیگر حسابی بزرگ شدهام. واقعاً سه شب است که سر جای خودم میخوابم و اصلاً نصف شب سراغ مامان نمیروم. فکرهای بد بد هم نمیکنم، از تاریکی هم نمیترسم، از سایه، از صداهایی که نمیدانم از کجاست.
بخوانیدقصه کودکانه فانتزی هری پاتر و تالار اسرار
تعطیلات تابستان فرارسیده بود. «هری پاتر» برای گذراندن تعطیلات از مدرسهی جادوگری به خانهی خالهاش بازگشت. ولی مجبور بود به خاطر رفتار بدی که با او داشتند، تمام روز را در خانه بماند و کار کند. آنها تمام کتابها و لوازم جادوگری هری را در انبار ریخته و درِ آن را قفل کرده بودند.
بخوانید