روز روزگاری در دهکده ای یک اسباب بازی ساز به نام هَندرز با همسر و پسرش زندگی میکرد. اون صبح زود از خواب بلند می شد، مقداری خاک رس جمع می کرد و صبح رو به طراحی و ساخت انواع و اقسام اسباب بازی ها میپرداخت: شیر، اسب، ارابه، شاه، فرشته ها و پرنسس.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: لباس عروس زیر دریا
روز روزگاری در سرزمین یروبان، شوالیه ای به اسم مونه زندگی می کرد. اون بسیار جوان و شجاع و جذاب بود. ولی پادشاه طماع و بدجنس، کلود هرگز ازش قدردانی نمی کرد.مونه اسبی به اسم گودو داشت. گودو یه اسب معمولی نبود. اون از نعمت عقل برخرودار بود...
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: گورکن طلایی
روزی روزگاری وقتی دنیا هنوز جَووُن بود، آدمها غذاشونو با شکار، ماهیگیری و چیدن میوه و تمشک از درخت و بوته ها فراهم می کردند. زمین به قدری سفت بود که نمی شد شخم زد و هیچکس محصولی پرورش نمی داد....
بخوانیدقصه کودکانه: کلاه هفترنگ
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. در دهی سرسبز و باصفا پسر کوچکی زندگی میکرد به اسم علی. علی آنقدر بچۀ خوبی بود که همۀ مردم ده دوستش داشتند
بخوانیدقصه کودکانه: کرم شبتاب مهربان
در جنگلی باصفا و سرسبز، کرم شبتاب کوچولویی کنار درخت بلندی زندگی میکرد. کرم شبتاب خیلی مهربان بود و دلش میخواست با تمام حیوانات جنگل دوست شود.
بخوانید