یکی از روزهای قشنگ بهار، مورچه کوچولو وقتی از میان جنگل میگذشت، حیوانات زیادی را دید که اطراف یکی از درختها جمع شدهاند و کاغذی را که روی درخت چسبانده شده میخوانند.
بخوانیدقصه کودکانه: روسری گنجشک خانم
یکی بود یکی نبود. باران بهاری همهجا را تمیز و خوشبو کرده بود. آقا موشی پنجره را باز کرد تا هوای خوب بهاری به داخل خانه بیاید. بعد به خانم موشی گفت: «میخواهم بروم بیرون و کمی قدم بزنم.»
بخوانیدقصه کودکانه: هلوی خوشمزه
در باغچۀ کوچک و قشنگی روی یک درخت چنار بلند، گنجشکهای زیادی لانه داشتند. هرروز صبح وقتی خورشید خانم، سرحال و شاداب به آسمان برمیگشت و همهجا را روشن میکرد، گنجشکها با سروصدا از لانههایشان بیرون میآمدند
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: یک سبد سیب || آموزش شمارش به کودکان
خارپشتِ کوچولو غمگین بود؛ می دونید چرا؟ حالا براتون میگم. خارپشت یک سبد سیب جمع کرده بود؛ اما نمیتونست اونها رو بشمره. برای همین خیلی غمگین بود...
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: مدل میلیونر
روزی روزگاری مردی به اسم هیو ارسکین زندگی می کرد. مرد جذاب و خوبی که به یه اندازه بین آقایان و خانم ها طرفدار داشت. - چه مرد بزرگی! فوق العاده مهربون و فروتن...
بخوانید