برگ گل قصه میگفت. قصهی کی را؟ قصهی دختر یکی یکدانه را میگفت: پیرزنی بود که یک دختر داشت؛ پیرزن تمیز و مرتب بود؛ اما دختر سربههوا بود، دل به کار نمیداد و هیچ کاری را به آخر نمیرساند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: هدیه تولد بابا سنجاب + متن فارسی قصه / به جای قهر کردن، دوست باشیم / قصهگو: خاله مریم نشیبا 62#
موش موشی و بچه خرس و جوجه اردک و سمورک یک روز صبح، خوشحال و خندان رفتند دم در خانهی سنجاب کوچولو تا باهاش بازی کنند. ولی سنجاب کوچولو که خیلی ناراحت و بیحوصله به نظر میرسید
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: لاکی کوچولو و خانهی نقلیاش + متن فارسی قصه / آفرینش تمام موجودات دلیلی دارد / قصهگو: خاله مریم نشیبا 61#
روزی روزگاری توی یه جنگل خیلی بزرگ و سرسبز، یه بچه لاکپشت کوچولو با مامان و باباش زندگی میکرد. بچه لاکپشت کنجکاو و بازیگوش قصهی ما اسمش لاکی کوچولو بود.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: قانون جدید + متن فارسی قصه / قوانین و مقررات به زندگی ما نظم میدهد / قصهگو: خاله مریم نشیبا 60#
یک روز صبح وقتی بابا خرسی نشسته بود روی صندلی چوبی شو داشت روزنامه میخوند، مامان خرسی رفت تو اتاق بچهها و صداشون کرد و گفت: «قهوهای، خاکستری، زود بیدار بشین. پاشین پاشین بچههای قشنگم صبح شده.»
بخوانیدحکایات گلستان سعدی: گدایی که پادشاه شد / قناعت گنج است
آوردهاند که در زمان قدیم، پادشاهی بود که از داشتن نعمت فرزند بینصیب بود. کسی از خانوادهاش نبود که پس از مرگش به پادشاهی برسد. پادشاه بیفرزند، دیگر کاملاً پیر شده بود و ازکارافتاده
بخوانید