در روزگار قدیم، نانوایی بود که مرد خوبی نبود. او خیلی بداخلاق بود، همیشه وقتی نانهایش خوب نمیشدند، خیلی عصبانی میشد و آنها را از پنجره به بیرون پرتاب میکرد. زن و فرزندش از این کار نانوا خیلی میترسیدند.
بخوانیدقصه کودکانه: دهکده تارعنکبوت طلایی
سالها قبل، در سرزمینی دورافتاده، دهکدهای بود که بالای یک تپه قرار داشت. نام آن دهکده «ارا» بود. ولی مردم، آنجا را به نام «تارعنکبوت طلایی» میشناختند. در آن دهکده زنی بود که پارچههای خیلی زیبا میبافت. او همچنین لباسهای بسیار زیبایی از آن پارچهها میدوخت.
بخوانیدقصه کودکانه: گربهای با کفش || گربه چکمه پوش
در روزگاران گذشته، در سرزمینی دور، مردی بود که سه پسر با یک خانه و یک الاغ و یک گربه داشت. وقتی مرد، خانهاش را به پسر اول بخشیده بود، الاغ را به پسر دوم و گربه را به پسر آخر داده بود. پسر سوم، نامش تام بود و صاحب گربه شده بود. تام با گربه خیلی مهربان بود و گربه هم تام را دوست داشت.
بخوانیدقصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش
سالها قبل، در سرزمینی دور، در یکی از خانههای فقیرنشین، پسر کوچکی زندگی میکرد که نامش جک بود. جک به خاطر اتفاقی که در کودکی برایش افتاده بود نمیتوانست راه برود. برای هم این او همیشه غمگین بود و روزها و شبها تنها در کنار اجاق آتش اتاقش مینشست و فکر میکرد.
بخوانیدقصه های پریان: قوری || هانس کریستین اندرسن
یکوقتی یک قوری بود که خیلی به خودش مینازید. از اینکه چینی بود غبغب میگرفت. هم از لولهاش به خود غره بود و هم از دستهی پهنش، چون گزک به دستش میداد تا به پسوپیشش بنازد. از درپوشش کلامی حرف نمیزد که شکسته و بعد به هم چسبانده شده بود.
بخوانید