در جنگلی بزرگ و سرسبز، کرگدن کوچولویی زندگی میکرد که هیچ دوستی نداشت. هر وقت بچه خرگوشها و بچه سنجابها، باهم بازی میکردند و صدای خندههایشان در جنگل میپیچید، کرگدن کوچولو جلو میرفت و میگفت: «من هم دلم میخواهد با شما بازی کنم.»
بخوانیدقصه کودکانه: گوش سیاه || میمون بازیگوش و نمایش حیوانات
یکی بود یکی نبود. میمونِ کوچولو و بازیگوشی بود به اسم گوش سیاه. چون دور گوشهایش سیاه بود، همه او را گوش سیاه صدا میکردند. او دوستان زیادی داشت که تمام روز را با آنها بازی میکرد و شب، خستهی خسته به خانه میآمد و میخوابید.
بخوانیدقصه کودکانه: بهار در زیر آبهای دریاچه
در جنگلی بزرگ و سرسبز، میان درختان بلند و زیبا، دریاچهی بسیار قشنگی قرار داشت. حیوانات زیادی که در جنگل زندگی میکردند، هرروز به کنار این دریاچه میآمدند و از آب تمیز و خنکش میخوردند.
بخوانیدقصه کودکانه: هستهی آلبالو || جای دانه زیر خاکه!
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، دشتی بود سرسبز و قشنگ. در میان این دشت قشنگ، درخت بزرگ و زیبایی زندگی میکرد که هرروز با اولین تابش نور خورشید بیدار میشد و شبها با قصههای قشنگ ستارهها به خواب میرفت.
بخوانیدقصه کودکانه: صدای خوب زنگولهی طلایی
در مزرعهای بزرگ و باصفا، بزغالهی کوچک و شیطانی با مادرش زندگی میکرد. اسم این بزغاله، «بزی» بود. بزی موهای سفید و نرمی داشت که مادرش همیشه آن را میشست و تمیز نگه میداشت.
بخوانید