سارا، دختر کوچولویی بود که اخلاق بدی داشت. او هیچوقت دوست نداشت صورتش را بشوید و موهایش را شانه کند. مادر سارا همیشه میگفت: «صورتت خیلی کثیف شده، باید آن را بشویی. موهایت هم بههمریخته و ژولیده است، باید شانهاش کنی.»
بخوانیدقصه کودکانه: کی از شنا کردن میترسد؟ || ترس را کنار بگذاریم و شجاع باشیم!
توی یک جنگل سرسبز و بزرگ، کنار دریاچهی آرام و قشنگی، مرغابی کوچولویی با مادرش زندگی میکرد. آنها هرروز صبح از لانهشان بیرون میآمدند و بهسوی دریاچه میرفتند. در راه، خانم گنجشک را میدیدند که روی درخت بلندی لانه داشت و منتظر بود تا جوجههایش از تخم بیرون بیایند.
بخوانیدقصه کودکانه: برفی ، برهی بازیگوش || به حرف بزرگترها گوش کنیم!
در دهی قشنگ و زیبا چوپان مهربانی زندگی میکرد که همه به او «بابا رحمان» میگفتند. بابا رحمان یک عالمه گوسفند چاق و تپل داشت که هرروز آنها را برای خوردن علفهای تازه به اطراف ده میبرد.
بخوانیدقصه کودکانه: اتوبوس قرمز || به دوستانمان سر بزنیم و حالشان را بپرسیم.
در شهر قشنگ و آبی قصهها، آدمهای خوب و مهربان زیادی زندگی میکردند. آدمهای خوبی که از صبح تا شب کار میکردند، زحمت میکشیدند و به همدیگر کمک میکردند. توی این شهر قشنگ، اتوبوس قرمزی بود که از همه بیشتر کار میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: پیچک و درخت سیب || زندگی قشنگه باهم که هستیم!
وقتیکه هوا روشن شد گلهای توی باغچه چشمان قشنگشان را باز کردند. آن روز اتفاق تازهای افتاده بود. از توی خاک جوانهی سبز کوچکی بیرون آمده بود و با تعجب به دوروبرش نگاه میکرد.
بخوانید