مدیر ایپابفا

دانش آموخته زبان و ادبیات انگلیسی، آشنا با فرایند بازتولید متن به روش OCR، تولید کتاب EPUB ایپاب برای گوشی و تبلت، علاقمند به بازآفرینی و بازخوانی کتاب های قدیمی و قصه های خاطره انگیز

قصه کودکانه: مهمانی عروسک‌ها || بچه‌ها باید تمیز و مرتب باشند!

قصه-کودکانه-مهمانی-عروسک‌ها

سارا، دختر کوچولویی بود که اخلاق بدی داشت. او هیچ‌وقت دوست نداشت صورتش را بشوید و موهایش را شانه کند. مادر سارا همیشه می‌گفت: «صورتت خیلی کثیف شده، باید آن را بشویی. موهایت هم به‌هم‌ریخته و ژولیده است، باید شانه‌اش کنی.»

بخوانید

قصه کودکانه: کی از شنا کردن می‌ترسد؟ || ترس را کنار بگذاریم و شجاع باشیم!

قصه-کودکانه-کی-از-شنا-کردن-می‌ترسد؟

توی یک جنگل سرسبز و بزرگ، کنار دریاچه‌ی آرام و قشنگی، مرغابی کوچولویی با مادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها هرروز صبح از لانه‌شان بیرون می‌آمدند و به‌سوی دریاچه می‌رفتند. در راه، خانم گنجشک را می‌دیدند که روی درخت بلندی لانه داشت و منتظر بود تا جوجه‌هایش از تخم بیرون بیایند.

بخوانید

قصه کودکانه: برفی ، بره‌ی بازیگوش || به حرف بزرگ‌ترها گوش کنیم!

بره بازگوش قصه-کودکانه-برفی

در دهی قشنگ و زیبا چوپان مهربانی زندگی می‌کرد که همه به او «بابا رحمان» می‌گفتند. بابا رحمان یک عالمه گوسفند چاق و تپل داشت که هرروز آن‌ها را برای خوردن علف‌های تازه به اطراف ده می‌برد.

بخوانید

قصه کودکانه: اتوبوس قرمز || به دوستانمان سر بزنیم و حالشان را بپرسیم.

قصه-کودکانه-اتوبوس-قرمز

در شهر قشنگ و آبی قصه‌ها، آدم‌های خوب و مهربان زیادی زندگی می‌کردند. آدم‌های خوبی که از صبح تا شب کار می‌کردند، زحمت می‌کشیدند و به همدیگر کمک می‌کردند. توی این شهر قشنگ، اتوبوس قرمزی بود که از همه بیشتر کار می‌کرد.

بخوانید