مدیر ایپابفا

دانش آموخته زبان و ادبیات انگلیسی، آشنا با فرایند بازتولید متن به روش OCR، تولید کتاب EPUB ایپاب برای گوشی و تبلت، علاقمند به بازآفرینی و بازخوانی کتاب های قدیمی و قصه های خاطره انگیز

قصه کودکانه: آب‌نبات سفید و مگس‌ها || حجاب داشتن به نفع خودته!

قصه-شب-کودک-آب‌نبات-سفید-و-مگس‌ها

روزی از روزها توی یک ظرف شیرینی‌خوری، آب‌نبات‌ها باهم می‌گفتند و می‌خندیدند. آب‌نبات زرد گفت: «همه، آب‌نبات زرد دوست دارند.» آب‌نبات قرمز گفت: «نه، بچه‌ها آب‌نبات قرمز دوست دارند.» آب‌نبات سفید گفت: «من که می‌گویم بچه‌ها آب‌نبات سفید را بیشتر دوست دارند. حالا اگر باور نمی‌کنید، از توی کاغذهایمان بیرون بیاییم.»

بخوانید

قصه کودکانه: مورچه‌ها و دانه‌ی گندم | تنبلی خیلی زشته!

قصه-شب-کودک-مورچه‌ها-و-دانه‌ی-گندم

در یکی از روزهای گرم تابستان دو مورچه از لانه‌شان بیرون آمدند. برای چی؟ برای آنکه دانه‌ای پیدا کنند و برای خوردن به لانه بیاورند. از همان اول که مورچه‌ها راه افتادند. یکی از آن‌ها تنبلی کرد و گفت: «این دیگر چه‌کاری است؟ چرا ما باید توی این گرما دنبال غذا برویم؟ نمی‌شود صبر کرد وقتی هوا خوب خنک شد برویم؟»

بخوانید

قصه کودکانه: گردوهای کلاغ | حرص و طمع کار خوبی نیست.

قصه-شب-کودک-گردوهای-کلاغ

کلاغی بود که گردو را خیلی دوست می‌داشت. طوری که جانش بود و گردو و اگر کسی اسم گردو را می‌آورد آب از دهان او سرازیر می‌شد. این کلاغ همیشه با خودش می‌گفت: «می‌شود من یک روز لانه‌ام را پر از گردو کنم، آن‌قدر که دیگر جایی برای خودم هم نباشد؟»

بخوانید

داستان تام سایر: پسر ماجراجو | نوشته: مارک تواین | جلد 52 کتابهای طلایی

داستان ماجراهای تام سایر نوشته مارک تواین جلد 52 کتابهای طلایی (15)

پیرزن جلو خانه ایستاده بود و فریاد می‌زد: «تام! نمی‌دانم این بچه کجا رفته است؟ های تام!» جوابی نیامد. پیرزن رفت کنار در خانه که باز بود؛ اما از تام نشانی نبود. پیرزن صدایش را بلندتر کرد: «آهای - تام!» صدای آهسته‌ای از پشت سر به گوشش رسید و او درست به‌موقع سرش را برگرداند و پسربچه‌ای را که می‌خواست فرار کند، گرفت

بخوانید

گرگ دریا: داستانی از دریاهای دور | نوشته: جک لندن | جلد 51 از مجموعه کتاب‌های طلایی

گرگ دریا: داستانی از دریاهای دور | نوشته: جک لندن | جلد 51 از مجموعه کتاب‌های طلایی 1

صبح زودِ روزی از روزهای ماه ژانویه بود. مه غلیظی خلیج سانفرانسیسکو را پوشانده بود. یک کشتی کوچک به نام «مارتینِز» در خلیج می‌گذشت. هَمفری وان ویدن، منتقد ادبی که در عرشه‌ی کشتی ایستاده بود و مسافرها را تماشا می‌کرد به هم‌سفرش گفت: «نه، هیچ جای نگرانی نیست. ناخدا کاملاً به شرایط جوی و اوضاع‌واحوال دریا آشناست.»

بخوانید