روزی روزگاری در باغی پرندههای جورواجور و کوچک و بزرگ آشیانه داشتند. پرندهها زندگی شاد و شیرینی داشتند تا اینکه چند خانوادهی کلاغ هم به آن باغ آمدند و آشیانه ساختند. با آمدن کلاغها در آن باغ، خواب و خوراک از پرندهها گرفته شد.
بخوانیدقصه کودکانه: بازی بزغاله و بره | بی اجازه جایی نروید!
روزی روزگاری گلهای از روستا برای چریدن به صحرا رفت. در میان گوسفندها و بزها، بزغاله و برهای خیلی باهم دوست بودند. آنها تا به صحرا رسیدند بیآنکه به دیگران بگویند که میخواهند چهکار بکنند، از گله جدا شدند و توی صحرا سرگرم بازی شدند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: پارو و جارو و برف اول زمستان | هر ابزاری برای کاری خوب است!
روزی از روزها که فصل پاییز کمکم داشت تمام میشد، یک پارو به حیاط خانهای رفت. پارو گوشهی حیاط ایستاد و نگاه کرد. او دوست داشت هر چه زودتر آنجا کار کند تا همه دوستش داشته باشند. پارو توی این فکرها بود که از آن گوشهی حیاط صدایی را شنید: «تو اینجا چهکار میکنی پارو؟ مگر چه خبر شده؟»
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: فرش و جارو کوچولو || تنبلی کار بدیه!
روزی از روزها توی یک اتاق کوچک و یک خانهی کوچک، یک جاروی کوچولو به فرش کوچولویی گفت: «من دیگر نمیتوانم اتاق و خانه را تمیز کنم. از بس توی این خانه و این اتاق کار کردم، خسته شدم.»
بخوانیدشعر کودکانه: هدیه روز پدر
پدربزرگ من یه مَرد مَرده رو شونه هاش ستارههای زرده میخنده و دنبال من میذاره اما نفس کم میاره دوباره...
بخوانید