توی یک باغ قشنگ که پر از درختهای میوه بود، پرندههای جورواجوری زندگی میکردند. صبح که خورشید میآمد و همهجا را روشن میکرد، صدای قارقار و جیکجیک و آواز پرنده توی باغ بود تا شب میشد.
بخوانیدقصه کودکانه: کلاغ و کبوتر || دوستان خوب با همدیگه قهر نمی کنند!
کبوتر و کلاغی همسایه بودند. آنها سالها بود که همدیگر را میشناختند. آشیانهی کلاغ بالای یک درخت کاج بود. لانهی کبوتر هم روی یک بام، زیر یک تاق کوچک. هر چه بگویم که این کبوتر و کلاغ چه قدر همدیگر را دوست داشتند، بازهم کم گفتهام.
بخوانیدقصه کودکانه: گل قالی و گل خالی | باهم دوست باشیم تا تنها نباشیم!
توی یک خانهی کوچک یک اتاق کوچک بود. توی این اتاق کوچک یک قالی کوچک بود. روی این قالی کوچک یک گل کوچک بود. گلی که به آن میگویند گل قالی. گل قالی از وقتیکه یادش میآمد، تنهای تنها بود و هیچ گلی را ندیده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: روباه و پلنگ جوان | تجربه داشتن مهمتر از زور و قدرت است!
روزی روزگاری پلنگ جوان رو به پدرش کرد و گفت: «پدر جان، من امروز میخواهم به شکار بروم و خودم غذای خودم را پیدا کنم.» پلنگ پیر گفت: «چهکار خوبی! من همیشه آرزو داشتم روزی برسد که تو خودت بتوانی کارهایت را انجام بدهی؛ ولی بدان که هنوز نمیتوانی به شکار بروی!»
بخوانیدقصه کودکانه: گربه و کلاغ و جوجه | برای غذای بیشتر حرص نزنیم!
روزی از روزها روی بام یک خانه گربهای برای خودش میرفت. در این وقت از توی حیاط صدای جیکجیک جوجه مرغی را شنید. گربه با خودش گفت: «بهبه! چه غذای خوبی! همینالان باید جوجه را بگیرم.»
بخوانید