روزی بود و روزگاری. در دشتی بزرگ، دو قرقاول زندگی میکردند. یک روز آقای قرقاول به خانم قرقاول گفت: «من زیباترین پرندهی این دشت هستم. به نظر تو اینطور نیست؟» خانم قرقاول گفت: «بله جانم. همینطور است.»
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: ماه و چشمه | خرگوش زرنگ و فیل های خرابکار
جنگلی بود سبز و خرم. در گوشهای از این جنگل، چشمهی آبی بود. آب چشمه، تمیز و خنک بود. هرروز حیوانهای جنگل کنار چشمه میرفتند و از آب چشمه میخوردند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: روباه خپله | یک لحظه غافل نباش!
هوا سردِ سرد بود. تند و تند برف میبارید. همهجای جنگل سفید شده بود. بعضی از حیوانها در خواب زمستانی بودند. بعضی دیگر هم به خاطر سرما از لانههایشان بیرون نمیآمدند. منتظر بودند هوا گرمتر شود. روباه خپله هم در لانهاش نشسته بود. دستی به شکمش کشید. از لای در بیرون را نگاه کرد و گفت: «چه برفی!»
بخوانیدقصه کودکانه: قارچ بیکلاه | من یک کودک استثنایی هستم
در یکطرف باغ، سروصدای زیادی بود. خانم قُمری از این درخت به آن درخت میپرید. از این شاخه به آن شاخه میرفت. روی هر شاخهای که مینشست، میگفت: «میدانید چه خبر شده؟ یک قارچ عجیب کنار گل زرد به دنیا آمد.
بخوانیدقصه کودکانه: درختی که به دادگاه رفت! | خیانت در امانت و رفاقت
در زمانهای خیلی قدیم مردی بود به نام جواد. او میخواست به سفر برود. کیسهای داشت که در آن صد سکه طلا بود. تمام دارایی او همین سکهها بود. او نمیخواست آن را همراه خودش ببرد. میترسید در بین راه دزدها سکههایش را ببرند. پس تصمیم گرفت سکهها را پیش کسی بگذارد و برود.
بخوانید