پسری بود که اصلاً دلش نمیخواست درس بخواند و همیشه به فکر بازی گوشی بود. یک روز پسرک نمرهی بدی گرفت و مادرش او را تنبیه کرد و اجازه نداد از اتاقش بیرون بیاید.
بخوانیدقصه کودکانه: آدم آهنی جادویی درباره دانش آموز تنبلی که دوست نداشت مشق بنویسید
دانشآموزی بود که درسومشق را دوست نداشت. دانشآموز تنبل همیشه پیش خودش میگفت: «کاشکی یک آدمآهنی داشتم تا همیشه تکالیفم را انجام میداد!»
بخوانیدقصه کودکانه: دختر روستایی مهربان | یک داستان کوتاه عاشقانه
روزی دختری روستایی به جنگل رفت و در آنجا جادوگر بدجنسی را دید که شاهزادهای را اسیر کرده بود. دختر روستایی که قلب مهربانی داشت به جادوگر گفت: «اگر شاهزاده را آزاد کنی، دستهای از موهای قشنگم را به تو میبخشم.»
بخوانیدقصه کودکانه: راسوها و خفاش | هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
یک راسو، خفاشی را شکار کرد. خفاش با ترسولرز از راسو خواهش کرد که او را نخورد. راسو گفت: «حرفش را نزن. چون از پرندهها نفرت دارم.» خفاش گفت: «ولی من که پرنده نیستم، من موش هستم.»
بخوانیدقصه کودکانه: ماشینی بهجای الاغ | دل شکستن هنر نمی باشد
میگِل در یک روستای کوچک و زیبا زندگی میکرد. او با الاغ مهربانش هرروز به گردش میرفت. بعضی وقتها هم الاغش در کارهای مزرعه به او کمک میکرد. وقتی میگل میوههای مزرعهاش را جمع میکرد سبدهای میوه را پشت الاغش میگذاشت و به بازار میبرد.
بخوانید