سانتی یک کرم ابریشم کوچولو بود. او چهارتا پای جلو و شش تا پای عقب داشت. راه رفتن سانتی عجیب و تماشایی بود. سانتی میتوانست بخزد و جلو برود. میتوانست روی پاهای عقب بلند شود و صاف بایستد.
بخوانیدقصه کودکانه: جاوید و دزدها | دزدی کار خیلی بدی است
روزی بود و روزگاری. جاوید و پدر پیرش در مزرعهای زندگی میکردند. آنها در مزرعهشان گندم میکاشتند و زندگی خوبی داشتند. ازقضا پیرمرد مریض شد. جاوید هم شب و روز از پدرش مراقبت میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: فیل کوچولوی باهوش | شغلی را که دوست دارید دنبال کنید
در جایی خیلیخیلی دور و گرم، فیل کوچولویی به دنیا آمد. خانم فیله با مهربانی او را لیسید و گفت: «چه فیل نازی! اسمش را میگذارم بادامزمینی!» فیل کوچولو از همان اول، مثل برادر و خواهرهایش نبود. خرطومش را پر از آب میکرد و به گُلها آب میداد.
بخوانیدقصه کودکانه: دوست تیغدار | به یکدیگر کمک کنیم
تیغ پشت یک جوجهتیغی کوچولو بود. خیلی هم شادوشنگول بود. دوست داشت دائم اینطرف و آنطرف بدود، بازی کند و بخندد. یک روز او خرگوش کوچولوها را دید که قایم باشک بازی میکردند. مدتی ایستاد و نگاهشان کرد. خیلی از آن بازی خوشش آمد و گفت: «چه جالب، منم بازی!»
بخوانیدقصه کودکانه: بخاری خانهی خرگوش | به همدیگه کمک کنیم!
آقا خرگوشه خانهی نقلی و قشنگی داشت. هوا سرد شده بود و چند روز بود که او بخاریاش را روشن کرده بود. ولی بخاری اشکال داشت و اتاق را گرم نمیکرد. آقا خرگوشه با عصبانیت در اتاق قدم میزد
بخوانید