مولانا چهاردهساله بود که همراه خانوادهاش از شهر بلخ بیرون آمد. پدرش - بهاء ولد - شیخ بزرگ شهر، باید بهناچار دیار خود را ترک میگفت. شاید رنجیدهخاطر از محمد خوارزمشاه و یا هراسان از یورش مغولها.
بخوانیدقصه کودکانه: تیغ تیغو | جوجه تیغی به دنبال همسر مناسب می گردد
جوجهتیغی جوانی بود به نام تیغ تیغو. با آمدن بهار، او هم از خواب زمستانی بیدار شد. خمیازهای کشید و گفت: «چقدر خوابیدم! مثلاینکه بهار شده.» بعد با آب چشمه صورتش را شست و به راه افتاد.
بخوانیدقصه کودکانه: شن کش و بیل و آبپاش | به جای رئیس بازی، به هم کمک کنیم!
در گوشهی باغ بزرگی، یک انباری کوچک بود. آنجا پر از وسایل باغبانی بود. آن شب در انباری، بین شن کش و بیل و آبپاش دعوا شده بود. آنها داد میزدند و سر هم فریاد میکشیدند.
بخوانیدقصه کودکانه: مغازهی دُم فروشی | خدا تو را هرجوری آفریده، قشنگ هستی
در شهر حیوانات خانم سموری بود که مغازهی دُم فروشی داشت. در مغازهی او همه جور دمی پیدا میشد. خانم سمور با وسایل مختلف، دمهایی مثل دم واقعی درست میکرد و میفروخت.
بخوانیدقصه کودکانه: مو فرفری و موقرمزی | آدم باید مرتب و منظم باشه!
در شهر آدم کوچولوها، دو کوتوله بودند. اسم یکی مو فرفری بود و دیگری موقرمزی. آنها یک خانهی کوچولو داشتند و باهم در آن زندگی میکردند. مو فرفری مرتب و موقرمزی نامرتب بود. اتاق مو فرفری تمیز و منظم بود.
بخوانید