پادشاهی بر لب جویی نشسته بود دلتنگ و اندوهگین و نزدیکانش از او هراسان و ترسان، چراکه دلتنگیاش با هیچ نیرنگی گشوده نمیشد. پادشاه دلقکی داشت که با او مهربان بود. نزدیکان پادشاه از او خواستند که به نیرنگی پادشاه را بخنداند.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: سخن از دل شنیدن
این سخنها برای کسی است که او به سخن نیازمند است تا آن را دریابد. کسی که بدون سخن درمییابد، با او چه نیازی به سخن گفتن است؟ برای چنین کسی، از زمین و آسمان سخن میبارد.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: آخِر و آخور
درویشی نزد پادشاهی رفت. پادشاه گفت: «ای زاهد!» درویش پاسخ داد: «زاهد تویی!» پادشاه پرسید: «من چگونه زاهد باشم هنگامیکه همهی دنیا از آن من است؟»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: غربال در مُشت
مولانا گفت: کسی نزد سید برهانالدین آمد و گفت: «ستایش تو را از فلانی شنیدم.» سید گفت: «آیا او مرا میشناسد که ستایشم میکند؟ اگر از روی سخنانم شناخته که نشناخته است، اما اگر بهراستی از اندرونم آگاه شده باشد، پس ستایش او درست است.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: دیگ زرین و شلغم!
در این دنیا اگر همهچیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یکچیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدهای که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکردهای.
بخوانید