در اندرون آدمی، عشق و درد و بیقراری و خواستهای است که اگر هزاران دنیا از آنِ او شود، بازهم آسایش و قرار نمییابد. مردم در دانش و هنر و اینهمه پیشه پیچیدهاند و باز آرامش ندارند، زیرا چیزی که دل آنها میخواهد، بهآسانی به دست نمیآید.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: حکایت آن غلام و آن جام زرین
پادشاهی به غلامان خود دستور داد که هر یک جامی بلورین و زرین به کف گیرند، چراکه مهمان بزرگی از راه میرسد. او از خواستنیترین غلام خود نیز خواست که همان کار را بکند.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: عیسی (ع) در زیر باران
عیسی (علیهالسلام) از بیابانی میگذشت که ناگهان بارانی تند باریدن گرفت. او رفت و در میان لانهی شغالی پناه گرفت، اما از آسمان ندا آمد که: «از لانهی آن شغال بیرون برو که تولههایش با بودن تو نمیآسایند.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: دریا دریا آب زُلال
مردی بود سخت لاغر و تکیده و کوچک، در دستگاه وزیر، او آنچنان لاغر بود که در نگاه دیگران به گنجشک کوچکی میمانست. همه به چشم حقارت در او نگاه میکردند و خدا را سپاس میگفتند از زیبایی خود؛
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: پرنده و موش
روزی، اتابک گفت: «رومیهای کافر گفتهاند که میخواهیم دخترهای خود را به مسلمانها بدهیم تا دین ما یکی شود و شاید اینگونه مسلمانی از میان برود.»
بخوانید