اکنون، من ماندهام و این مردمی که بهسوی من میآیند. اگر خاموش بمانم، از من دلگیر میشوند و میرنجند. اگر بخواهم چیزی بگویم، باید بهاندازهی فهم آنها سخن بگویم، ازاینرو من میرنجم.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: مردی که توانست خدا را اثبات کند
شیخ محله گفت: «در عشق، نخست دیدار است و سپس گفتوشنود؛ مانند پادشاهی که همه او را میبینند، اما از همه نزدیکتر به او کسی است که با او سخن میگوید.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: حوض دل
این مردم میگویند که: «ما شمس تبریزی را دیدهایم.» ای گزافهگویان؟! شما کجا او را دیدهاید؟ کسی شتری را بر سر بام نمیتوانست ببیند، میگفت که من سوراخ سوزن را میبینم.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: عاشق رودهدراز
عاشقی، معشوقی را دوست میداشت. روزی خدمتکارِ او را خواست و به معشوق پیغام فرستاد که: «آه که چنینم و چنانم؛ تنها به تو مهر میورزم؛ نه آرام دارم نه قرار؛ چه دردها که از دوریات میکشم؛
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: مرد زیرک یا دیو بی شاخ و دُم
کاروانی بزرگ در بیابانی بیآبوعلف گرفتار آمده بود و مسافران آن در پی آب میگشتند. ناگهان چاهی یافتند؛ بزرگ و ژرف. با شادمانی سطلی را به ریسمانی بستند و میان چاه فرستادند، اما ریسمان پاره شد.
بخوانید