آخوندک در حال قدم زدن در کشتزار بزرگ بود که ناگهان صدای فریاد سیبزمینیها را شنید. با سرعت پیش آنها رفت و از علت فریاد زدنشان پرسید.
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: من از همه کوچکترم / دست بالای دست، بسیار است
توی یک مزرعهی بزرگ، یک مرغدانی بود. در این مرغدانی، جوجه کوچولویی زندگی میکرد. یک روز، جوجه کوچولو با خودش گفت: «من دیگر بزرگ شدهام. میتوانم از این مرغدانی بیرون بروم و همهجا را تماشا کنم.»
بخوانیدکتاب داستان کودکانه آموزنده: خواهر بزرگ، خواهر کوچک / چطور از هم مراقبت کنیم
روزی روزگاری یک خواهر بزرگ بود و یک خواهر کوچک. مادر و پدر آنها هرروز صبح به سر کار میرفتند و خواهر بزرگ و خواهر کوچک تا عصر تنها بودند. در نبودن پدر و مادر، خواهر بزرگ هم کارهای خانه را انجام میداد و هم به خواهر کوچکش میرسید.
بخوانیدداستان آموزنده کودکانه: قصه زندگی / زندگی باید کرد. مرگ پایان راه نیست
نی با پدر و مادر و مادربزرگش در کلبهی گرم و راحتی زندگی میکردند. کلبهی آنها روی یک تپهی صاف و شیبدار نزدیک مزرعهی ذرت قرار داشت. پاییز از راه رسیده بود و کدوتنبلها زرد شده بودند
بخوانیدهستم؛ اما بی اثر…
مدتیه که دیگه فعالیتم کم شده و قصه نمیذارم. شاید دلیلش گرفتاری نباشه.
بخوانید