کسی میگفت: «چرا مولانا سخن نمیگوید؟» مولانا گفت: «خیالِ من این آدم را نزد من آورد. بدون کوچکترین حرفی، خیال، او را بهسوی من کشید. سخن بهانه است.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: گوهر پنهان
اینکه میگویند در نهاد آدمی بدیهایی است که در حیوانهای درنده نیست، نه ازآنروست که آدمی از آنها بدتر است. بدیها و شومیهای آدمی به خاطر گوهر پنهانی است که در اندرونش نهاده شده است.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: بوسهی چراغِ خاموش
شیخی برای دیدار مردی بزرگ، از هندوستان به ایران سفر کرد. پس از طی این راه دراز، به تبریز رسید و به دیدار آن مرد بزرگ شتافت. نرسیده به درِ اتاق او، صدای او را شنید که میگفت: «ای مرد، بازگرد!...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: میوهی شاخههای لرزان
در زمان عُمر، مردی بود سخت پیر و زمینگیر. آنچنان درمانده که دخترش به او غذا میخوراند و همچون کودکی به او رسیدگی میکرد. روزی عمر به آن دختر گفت: «آفرین بر تو که در این زمانه هیچ فرزندی همچون تو، پرستار و غمخوار پدرش نیست.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: واژههای نافرمان
گاه مهار سخن در دست من نیست، ازاینروست که میرنجم. گاه نیز پیش میآید که میخواهم دوستانم را پند و اندرزی بدهم، اما واژهها از من فرمانبرداری نمیکنند و باز بیشتر میرنجم.
بخوانید