روزی مجنون خواست که نامهای برای لیلی بنویسد. پس قلم را برداشت و در خود فرورفت: «ای لیلی! چهرهی تو همیشه در چشمم جای دارد.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: پشت پردهی شب
شب دراز است برای راز گفتن و خواستن نیاز. چه خلوتی به دست آمده است امشب! بدون دردسر مردم و بی زحمت دوستان و دشمنان. خداوند پردهها را کشیده تا آدمها از دورویی در امان بمانند.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: مهمانی عشق
هرچه مهمانها بیشتر شوند، خانه را بزرگتر میکنند، آرایش بیشتری به کارمی بندند و غذای بیشتری میپزند. به کودک نگاه کن! تا هنگامیکه قد او کوچک است، اندیشهاش نیز که مهمان اوست، بهاندازهی قالب اوست.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: باخت و شناخت
باخت است و شناخت است. در اندرون برخی بخشش و دادگری هست، اما شناخت نیست. در اندرون برخی دیگر شناخت هست، اما باخت نیست.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: انسان، اُسطرلاب خداوند
نشستوبرخاست با پادشاهان خطرناک است. نه ازآنرو که سرت را از دست بدهی که سر، رفتنی است؛ چه امروز، چه فردا. ازاینرو خطرناک است که نفس پادشاهان نیرومند شده است...
بخوانید