در گذشتههای دور که آرزوها کمتر به حقیقت میپیوست، دو دوست وجود داشتند: یکی آهنگر و دیگری بازرگان که اغلب باهم به مسافرت میرفتند. آهنگر، مرد جوانی بود با صورت ظریف و موهایی زیبا؛
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: کوتولههای تپه مانچول / گاهی باید از بهترین چیزها گذشت
در زمانهای قدیم، بازرگانی بود به اسم ژاکوب که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنسهایش را به قیمتی که میخرید، میفروخت. حتی گاهی آنها را ارزانتر هم میفروخت.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: رامپل کوتوله / دروغ همچون دیوار کجی است که راست نمی شود
یکی بود یکی نبود. آسیابان فقیری بود که همیشه دلش میخواست در نظر دیگران مهم جلوه کند. او کمی لافزن بود؛ اما چیزی نداشت که به آن افتخار کند. فقط دختری داشت که بینهایت زیبا بود.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: جک غول کش / پسری که غول ها را می کشت
جک پسر کشاورز ثروتمندی بود که در یکی از شهرهای انگلستان زندگی میکرد. در آن زمان که شاه آرتور بر انگلستان حکومت میکرد، غول عظیمالجثهای باعث ترس و وحشت زیادی شده بود.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: جادوگر و کودکان / هانسل و گرتل به روایتی دیگر
در زمانهای قدیم هیزمشکن فقیری بود که یک دختر و پسر دوقلو داشت. وقتیکه مادر بچهها مُرد، هیزمشکن با زن دیگری ازدواج کرد، به این امید که همسر جدیدش ضمن رسیدگی به کارهای خانه، از کودکان او نیز پرستاری کند.
بخوانید