در روز ۲۸ فوریه سال 1815 یک کشتی باری بنام «فرعون» یک روز دیرتر از موعد به بندر مارسی رسید. ادموند دانته، دستیار ناخدا که نوزده سال بیش نداشت، روی عرشه کشتی ایستاده بود:
بخوانیدمجموعه شعرهای کودکانه: علی کوچولو و مدرسه / 5 شعر عکس دار
علی کوچولو یه گربه داشت یه گربهی خیلی بلا زبر و زرنگ و ناقلا زرنگ و باهوش بود شکارچی موش بود
بخوانیدحکایت این روزها…
همچنان روی سایت ایپابفا کار می کنم. گاهی قصه صوتی و گاهی قصه متنی کار میکنم. مدتی است قصه های عکس دار کار نمی کنم. کمی تنبل شده ام.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: هر کسی باید در جای خودش زندگی کند / مریم نشیبا
توی دریاچه به «ماهی کوچولو» خیلی خوش میگذشت. یه روز ماهی کوچولو به مادرش گفت: «راستش دیگه دلم نمیخواد اینجا باشم. میخوام پیش کلاغها و پرندهها زندگی کنم.»
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: یه زنبور تنها / مریم نشیبا
سنجاب خاکستری خبر تازهای برای دوستانش آورده بود. او خبر آمدنِ یک زنبور کوچولو را آورده بود. همه رفتند تا زنبور را ببینند؛ اما زنبور چندان خوشحال نبود...
بخوانید