دشت بزرگ تنهای تنها کنار کوه نشسته بود. نه آهویی، نه سنجابی، نه درختی. فقط چند تا عقرب و مارمولک آنجا زندگی میکردن.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: وقت باریدن / مریم نشیبا
آسمان پر از ابر شده بود؛ ابرهای سیاه و پر سروصدا. یک تکه ابر بارانی هم کناری ایستاده بود؛ یک ابر بارانی کوچک. ابر بزرگ از راه رسید و گفت: آهای کوچولو برو کنار!
بخوانیدافسانه هایی از بومیان استرالیا: هفت خوان یونکارا
وقتی یونکارا به ریاست قبیلهی «کابلاری» رسید تصمیم گرفت که از سرزمین جد خود دیدن کند. نام جدش «بایاما» بود و در سرزمینی دورتر از غروبگاه خورشید زندگی میکرد.
بخوانیدافسانه هایی از بومیان استرالیا: افسانه آویزان شدن روباه پرنده از درخت
در روزگاران قدیم روباه پرنده و سمندر دم خالمخالی باهم دوست صمیم بودند و در یک کپر زندگی میکردند و باهم شکار مینمودند. سمندر روزی به دوست خود گفت: من امروز میخواهم به نزد طایفهای از بومیان بروم...
بخوانیدافسانه هایی از بومیان استرالیا: افسانه بی دم شدن خرس استرالیائی
یک کانگوروی دمدراز در استرالیا بود و با یک خرس که او * هم دُم خیلی دراز داشت دوست صمیم بود و باهم در یک کپر زندگی میکردند. خشکسالی عجیبی بود و این دو دوست صمیم بر کنار گودال آب کمعمقی مسکن گزیده بودند.
بخوانید