یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان، نسیم کوچولویی بود که آرزو میکرد روزی بتواند مثل خواهر، برادرهایش بالای شهرها و روستاهای دور بوَزد. بالاخره صبح یک روز بهاری وقتیکه گلهای صحرایی از چشمهی شبنمها وضو میگرفتند
بخوانیدقصه آموزنده کودکانه: سفر به سرزمین غدیر خم / داستان امامت حضرت علی(ع)
سعید و سعیده سوار بر «سفینهی زمان» شده بودند. این خواهر و برادر میخواستند از قرن پانزدهم هجری قمری به چهارده قرن پیش سفر کنند. آن دو تصمیم داشتند به دورانی برگردند که رسول خدا (ص) در آن زندگی میکرد.
بخوانیدکتاب قصه کودکانه قدیمی: مارتین در باغ وحش / آشنایی کودکان با حیوانات
مارتین، ژان و سگ کوچولو یک روز بعدازظهر تصمیم میگیرند به باغوحش بروند. درِ باغوحش هنوز باز نشده است. هرروز سر ساعت چهار بعدازظهر زنگ به صدا درمیآید و در باز میشود.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: چشمه و سنگ / مریم نشیبا
چشمه به راه افتاد تا به مزرعهها و باغها برود و آنها را سیراب کند. یک روز چشمه به یک سنگ رسید؛ یک سنگ بزرگ. چشمه از سنگ خواست تا جابهجا شود. ولی سنگ گفت: من سنگم و سالهاست که اینجایم
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: ساعت کوچولو / مریم نشیبا
همهی حیوانات در مزرعه زندگی میکردند. حیوانات مزرعه هر روز با صدای خروس بیدار میشدند. یک روز مزرعهدار یک ساعتِ زنگی خرید. خروس خیلی ناراحت شد...
بخوانید