سرباز حلبی
از مجموعه کتابهای قصه گو – 33
انتشارات بی تا
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. زیر گنبد کبود خورشید هنوز طلوع نکرده بود. پیرمرد کوچولو سرسختانه توی مغازهاش مشغول هم زدن ماده مذاب حلبی بود.
وقتی احساس کرد که دیگه آماده است، درحالیکه آرزو میکرد کادوی نوهاش خیلی خوب بشه، اونو با دقت توی قالب ریخت.
بعد بهسرعت قالب رو توی یک طشت آب سرد فروکرد. وقتیکه دیگه مطمئن شد اون به اندازه کافی یخ کرده، یواش بازش کرد که ببینه چی از آب در آمده. ۲۵ تا سرباز حلبی داخل قالب درخشان و براق به نظر میآمد و چقدر او از این بابت شاد شد.
اما …. چشمش به آخری افتاد.
او فقط یک پا داره، اوه چه بدشانسی! مایع کم اومده!
بعد او به خانه نوهاش رسید و هدیه رو به متیو داد.
– سربازهای حلبی، مرسی بابابزرگ!
– قابلی نداره متیو، اما من از بابت اون سرباز یکپا متأسفم! مایع بهاندازه کافی نبود که …
– اما من اونو از همه بیشتر دوست دارم.
– چرا؟
– چونکه اون با بقیه فرق داره. و این استثنائیاش می کنه.
سرباز حلبی همراه با سایر هدایا روی میز قرار گرفت، نمیشد تحسینشون نکرد؟ یک قصر چوبپنبهای بود که جلوش چند تا درخت بود که یک دریاچه آینهای رو احاطه کرده بودند. ولی از همه قشنگتر یک بالرین کاغذی بود که دَم در قصر ایستاده بود. او دستهاش رو باز کرده بود و یک پاش رو بالا گرفته بود.
سرباز حلبی هر چه سعی کرد نتونست از او چشم برداره. میدونست که عاشقش شده. چقدر دلش میخواست که با بالرین به اطراف گردش میکردند و حرف میزدند. ولی متأسفانه میدونست که اسباببازیها قادر به انجام این کارها نیستند.
وقتی متیو رفت طبقه بالا بخوابه، یک نور درخشان یکدفعه روی پنجره ظاهر شد و به داخل اتاق اومد. اونقدر روشن بود که اگر سرباز حلبی میتوانست، سرش رو برمی گردوند.
نور یکدفعه جلوی پای او ایستاد و یک زن زیبا و کوچک مقابلش ظاهر شد.
– سلام! من آماندا ملکه فرشتهها هستم. آمدهام که آرزوت رو برآورده کنم. تو از این به بعد قادری که مثل آدمها حرف بزنی و حرکت کنی. ولی باید عهد کنی که نگذاری هیچوقت انسانها حرکت تو رو ببینند یا صدات رو بشنوند.
سرباز پیش خودش فکر کرد که این عهد خیلی آسونه. آماندا افکار او را خوند و بهش گفت:
– من هنور حرفم تموم نشده. یک مطلب دیگر هم هست. تو باید قسم بخوری که تمام اینکارها رو بین ساعت ۱۲ شب تا ۶ صبح انجام بدی.
سرباز حلبی بی صدا هر دو شرط رو قبول کرد و آماندا عصاش رو بلند کرد. اونو به طرف سرباز حلبی و بعد به طرف بالرین گرفت.
از عصاش گرد طلایی رنگی بلند شد که هر ذرهاش مثل ستارها میدرخشید. سرباز حلبی ناگهان احساس کرد که همون یک پاش داره حرکت میکنم. میدونست که مدتی طول میکشه تا عادت کنه. سرش رو بلند کرد و دید که آماندا داره به آسمانها ميره.
– خداحافظ. امیدوارم که عشق تو باعث بشه به تمام سختیهایی که در راهته غلبه کنی.
و به این ترتیب ناپدید شد.
سربار حلبی تو فکر رفت که مقصودش از این حرف چه بود و به این دلیل متوجه نشد که بالرین پاش رو پائین آورد و بهش خندید.
– از اینکه نسبت به من همون احساس رو داری که من به تو دارم متشکرم.
– پس تو هم متوجه من شدی!
– البته! از همون لحظهای که تو رو مقابل من قرار دادند. من هم پیش خودم با آماندا صحبت کردم.
همینکه متیو از پلهها پائین دوید، بالرین پایش رو برد بالا و سرباز هم به حالت خبردار ایستاد.
– داشتم تو رو فراموش میکردم سرباز حلبی! بیا بریم تو رختخواب من!
او سرباز حلبی رو خیلی تند به طبقه بالا به رختخوابش برد.
از اینکه میدید متیو آنقدر دوستش داره خیلی خوشحال بود. ولی فکر سرباز حلبی از بالرین قشنگ غافل نمیشد. مدتی که اونجا موند فکر کرد که تا یکبار دیگر او رو نبینه نمیتونه بخوابه. یواش به اون طرف تخت رفت، ازش پائین اومد، با کمک تفنگش روی پلهها لی لی کرد و یکی یکی پایین رفت.
وقتی پائین رسید که دیگه صبح سحر بود. توی اتاق ناهار خوری، ته میز، جائی رو که اسباب بازیها قرار داشتند دید. داشت میز رو دور میزد به اونجا برسه که طوطی او رو شناخت و بهش گفت:
– بهتره عجله کنی تقریباً ساعت شیشه!
سرباز حلبی بالاخره به میز رسید. برای اینکه ازش بالا بره میبایست از طناب پرده استفاده میکرد که کنار پنجره بود. بنابراین تفنگشو از شونه اش آویزان کرد و خودش رو کشید بالا.
وقتی به لب پنجره رسید کمی نشست که استراحت کنه. بالرين او رو دید و آمد لب میز که با او حرف بزنه.
سرباز به ساعتی که روی جا کتابی قرار داشت نگاهی کرد و گفت:
– فقط دو دقیقه مونده! بهتره عجله کنم!
– اوه!
از پرنده سیاهی که توی پنجره نشست ترسید.
پرنده داخل اتاق رفت و چشمش به بالرين افتاد:
– چه کاغذ خوب و نرمی! میتونم برای درست کردن لانه تکه تکهاش کنم!
پرنده به طرف میز رفت و بالرین همینطور که داشت ازش فرار میکرد جیغی کشید. ولی پرنده او رو گرفت و میخواست در بره که سرباز حلبی با کمک طناب توی اتاق، تاب خورد و پشت پرنده نشست.
این باعث وحشت پرنده شد. از پنجره پرید بیرون. وقتی اون بالاها تو آسمون بود تازه سرباز فهمید که چه اتفاقی افتاده! ولی دیگه خیلی دیر شده بود! او صدای زنگ کلیسا رو شنید که شش ضربه زد.
میدونست باید طبق دستور ملکه فرشتهها عمل کنه و باز به شکل یک اسباب بازی دربیاد. همینکه به شكل خبردار در اومد و تفنگش رو روی شونه اش قرار داد، از پشت پرنده سُر خورد پائین. همینطور که پائین میآمد غلت میخورد. ولی کوشش کرد که به همون حالت اول بمونه.
بالاخره افتاد روی یک کپه برگ. او نزدیک خیابان به پشت افتاده بود و به آسمان خیره شده بود. کم کم باران گرفت. اول چند قطره، بعد سیل آسا.
در یک چشم هم زدن خیابان پر از آب شد و بعد به همون سرعت که بارانی شده بود، به همون سرعت روشن و آفتابی شد.
سرباز حلبی دیگه خشک شده بود که دو تا پسر بچه از راه رسیدند. یکیشون یک قایق کاغذی تو دستش بود.
وقتی سرباز حلبی رو دید آستین دوستش رو گرفت و گفت:
– هی! واسه کشتی مون یک ناخدا پیدا کردیم!
سرباز حلبی خیلی دلش میخواست بهشون بگه هیچ علاقهای به دریانوردی نداره و تازه از اینکه سرباز پیاده نظامه کلی راضیه ولی همونطور ساکت و سیخ موند تا اینکه پسرها او رو توی قایق کاغذی قرار دادند.
بعد اونها قایق رو توی آب گذاشتند.
– نگاه کن! داره میره! باید بدویم تا بتونیم بهش برسیم!
پسرها کنار آب شروع به دویدن کردند ولی جریان آب خیلی تند بود و پس از مدتی قایق کاغذی از نظرها ناپدید شد. برای سرباز حلبی تجربه خیلی وحشتناکی بود؛ چون تا اون روز هیچوقت توی قایق نبود. مخصوصاً این یکی که خیلی هم تند میرفت.
قایق از زیر یک تونل تاریک و طولانی عبور کرد؛ تاریکتر از جعبهای که سرباز حلبی رو توش بسته بندی کرده بودند.
او داشت به بالرینش فکر میکرد. مطمئن بود که دیگه او رو نمی بینه. افکارش از دیدن چشمهای تیز موش آبی قطع شد.
حيوان به طرف قایق شنا کرد و داد زد:
– تو گذرنامه داری؟
سرباز حلبی ساکت موند و قایق با سرعت از کنار موش رد شد. موش به دنبال اون شنا کرد و آنقدر عصبانی بود که صورتش قرمز شده بود.
– جلوشو بگیر! جلوشو بگیر! او حق عبور نداره!
ولی قایق خیلی سبکتر از اون بود که موشه بهش برسه. خیلی زود موش از قایق عقب افتاد و تونل وارد یک راه آب زیر زمینی شد. ولی سرباز حلبی هیچ حرکتی نکرد. افکارش دوباره رفته بود سراغ بالرین که دیگه هیچوقت او رو نمیدید. او به وسط سیلاب رسیده بود و آنقدر سریع عبور میکرد که صدای باد رو تو گوشهایش میشنید.
– به پیش! به پیش سرباز شجاع! مرگ در یک قدمیته! … وحشتناک و سرد…اوه …
سرباز جلوش رو نگاه کرد و فهمید که اون حرفها چه معنی داره. مقابلش یک آبشار بزرگ بود.
اگر به اونجا میرسید توی تخته سنگها له میشد.
نزدیکتر و نزدیکتر شد. با اینکه میدونست مرگش رسیده اما همونطور سیخ باقی موند. یک مرتبه قایق به لب آبشار رسید
ولی وقتی کج شد، سرباز حلبی اون ور سنگها روی آبشار پرت شد. در مدت زمانی که به نظرش بی پایان اومد به اعماق آب افتاد. قبل از اینکه به کف آبشار برسه یک ماهی بزرگی او رو بلعيد.
سرباز شجاع عجب سرنوشتی پیدا کرد. او شجاعانه در طول تمام این خطرات همچنان خبردار باقی مونده بود. ولی حالا دیگه هیچ امیدی براش نمونه بود. ناتوان توی شکم ماهی گرفتار شده بوه و ماهی هم ته رودخونه به راه خودش میرفت…
از آن طرف، متیو مایوسانه کنار میز نشسته بود و نقطهای رو که شب پیش سرباز حلبی اونجا قرار داشت نگاه میکرد.
– من همه جا رو به خاطرش گشتم؛ رختخوابمو زیرورو کردم. اگر اسباب بازی دیگه ام بود اهمیتی نداشت؛ ولی من سرباز حلبی رو خیلی دوست داشتم.
متیو از صدای در از جا پرید و دوید که بازش کنه.
– اوه سلام بابابزرگ!
– متیو پسرم، امروز صبح چیزی گم نکردی؟
– چرا، ولی …
– ببینم سربار حلبی یکپا نبود؟
– چرا … ولی تو از کجا فهمیدی بابابزرگ؟ من که به کسی نگفتم؟!
– ببین متیو، من امروز رفته بودم ماهیگیری و عجیبترین اتفاقها افتاد. من این ماهی گُنده رو که ته رودخونه شنا میکرد گرفتم. همینطور که قلاب بهش گیر کرد و کشیدمش بالا، چیزی رو تف کرد روی زمین. وقتی نگاه کردم نتونستم آنچه را میدیدم باور کنم! نگاه کن چی بود!
– سرباز حلبی من! متشکرم پدربزرگ، متشکرم!
متیو سرباز حلبی رو با خوشحالی به صورتش چسبونده بود و باهاش حرف میزد. انگار که سرباز حلبی حرفهای او رو می فهمه.
– سرباز حلبی! نمی دونم چطوری از پیشم رفتی ولی دیگه تکرار نمیشه. من به تو یک همسر میدم که دیگه نخواهی از اینجا بری.
اون شب باشکوهترین عروسیها که میشه تصورش را بکنی برپا شد. مادر متیو برای تمام اسباببازیها لباس رسمی دوخته بود. پرنسها و پرنسسها و دوکها و دوشس ها و حتی پادشاهها و ملکهها برای این جشن آمده بودند. سرباز حلبی توی لباس جدیدش و بالرین تو لباس بلند سفید، جلوی جمعیت ایستاده بودند. متیو با خوشحالی به اون منظره نگاه میکرد و نمی دونست که در حقیقت، سرباز حلبی و بالرین به نذر و نیازشون رسیده بودند و از اینکه اون ها رو به هم رسونده خیلی هم ممنون بودند.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 21 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)