زنبور کوچولو و کرم
ترجمه: اولدوز کاظم زاده
سال چاپ: 1369
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا
آفتاب که بر گلها تابید، گلهای تازه از خواب بیدارشده، چشم به زنبور کوچولو دوختند که بالای سر آنها پرواز میکرد.
زنبور درمیان گلها میچرخید و با شادی میگفت:
– سلام، سلام گلهای زیبای مهربان. من دوست شما هستم، من زنبورم. زنبور کوچولو، دوست همه موجودات خوب. دوست همه موجودات مهربان!
گلها هم با شادی به زنبور کوچولو سلام میکردند. همه چیز در آن صبح، خیلی خوب آغاز شده بود.
اما ناگهان زنبور کوچولو متوجه چیز عجیبی شد. اول کمی ترسید و خواست فرار کند. اما دید که ترسیدن و فرار کردن از چیزی که نمیشناسد، بدترین کاری است که میتواند انجام دهد و به همین خاطر جلوتر رفت.
وقتی که به آن چیز عجیب رسید، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:
– چقدر ترسیدم! فکر میکردم که تو موجود خطرناکی هستی. شنیده بودم که کرمهایی در این اطراف زندگی میکنند، اما تا به حال هیچ کدام از شما را ندیده بودم.
هنوز حرفهای زنبور کوچولو تمام نشده بود که کرم با صدای بلند شروع به گریه کرد.
زنبور کوچولو که علت گریه کرم را نمیدانست، با تعجب به او نگاه کرد. کرم درحالی که گریه میکرد، گفت:
– نه، خنده تو به خاطر چیز دیگری است، تو هم مثل دیگران میخواهی کرمها را مسخره کنی.
زنبور کوچولو گفت:
– این چه حرفی است که میزنی؟ من اصلاً قصد مسخره کردن تو را نداشتم. خنده من به خاطر ترسیدن خودم است. من و تو میتوانیم دوستان خیلی خوبی برای هم باشیم. ما خیلی چیزها میتوانیم برای هم تعریف کنیم. مثلاً من برایت از پرواز حرف میزنم و تو برایم از برگ درختان و این که کرمها چطوری زندگی میکنند، تعریف خواهی کرد.
در همین موقع، حشرههای دیگری نیز از راه رسیدند. آنها کرم را مسخره کردند. هرکس چیزی میگفت و بعد بقیه با صدای بلند میخندیدند.
سوسک گفت:
– نگاه کنید، این همان حشرهای است که دست و پا ندارد و روی زمین میخزد!
کفشدوز گفت:
– بله، او هیچ وقت نمیتواند پرواز کند!
مورچه پرنده گفت:
– او تا آخر عمرش مزه پرواز را نخواهد چشید و اگر از او بپرسی که دنیا چه جور جائی است، فکر میکند که دنیا همان جای تاریک زیر زمین است!
زنبور کوچولو سعی کرد به حشرههای دیگر بفهماند که مسخره کردن دیگران کار درستی نیست، اما سعی او بی فایده بود.
پس از رفتن حشرهها، کرم باز هم شروع به گریه کرد و گفت:
– بیش از این نمیتوانم تحمل کنم. این قدر حشرهها، کرمها را مسخره کردند که آنها مجبور شدند از اینجا بروند. اما من نتوانستم جنگلی را که دوست دارم ترک کنم. من دلم نمیخواهد از اینجا بروم.
و همچنان گریه کرد.
زنبور کوچولو سعی کرد دوست خود را آرام کند:
– نه، تو اشتباه میکنی. تمامی حشرهها بدجنس نیستند. آنهایی که دیگران را مسخره میکنند، خودشان بیشتر لايق مسخره کردن هستند.
انگار که کرم نمیخواست و یا نمیتوانست حرفهای زنبور کوچولو را قبول کند. چون راه خود را در پیش گرفت و کوشید تا از تنه درختی بالا برود. وقتی که به بالای درخت رسید، فریاد زد:
– زنبور کوچولو، تو بهتر است بروی. من اینقدر اینجا میمانم تا حشرهها فراموش کنند که در این جنگل کرم هائیی هم زندگی میکردهاند. خداحافظ دوست خوب من. برو و فراموش کن که روزی با کرم کوچکی آشنا شده بودی.
زنبور کوچولو راه خود را در پیش گرفت و از آنجا دور شد. آرزو میکرد که کرم او را صدا بزند تا برگردد. اما کرم، تنها به دور شدن او خیره مانده بود.
روزها گذشت، اما زنبور کوچولو هیچ وقت کرم را از یاد نبرد.
بهار سال بعد، زنبور کوچولو مثل همیشه از میان گلها پرواز میکرد که ناگهان شنید کسی او را صدا می زند:
– زنبور کوچولو، آهای زنبور کوچولو!
زنبور کوچولو سر بلند کرد و پروانه قشنگی را دید. از پروانه پرسید:
– شما، مرا از کجا میشناسید؟
پروانه خندهای کرد و گفت:
– فکر نمیکردم دوست قدیمیات را به این زودی فراموش کرده باشی. زنبور کوچولو، من همان کرم کوچکی هستم که روزی حشرهها مسخرهام میکردند و حالا میتوانم به هرجا که بخواهم پرواز کنم. ما کرمهای مخصوصی هستیم که پس از مدتی تبدیل به پروانه خواهیم شد.
زنبور کوچولو از دیدن دوست قدیمی خود خیلی خوشحال شد و گفت:
– تو بهترین دوست من هستی. چون موقعی که همه مرا مسخره میکردند، تو نخواستی مثل دیگران مرا مسخره کنی و به من بخندی. حالا میتوانم به همه بگویم که چه دوست خوبی دارم.
زنبور کوچولو با شادی لبخندی زد و از پروانه تشکر کرد.
او در این آرزو بود کهای کاش کسانی که آن روز کرم بیچاره را مسخره کرده بودند، پرواز پروانه را میدیدند.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)