سفیدبرفی
از سری داستانهای شقایق
انتشارات دادجو
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا
در زمانهای بسیار کهن، امیری همسر زیبایی داشت که بچه دار نمیشد. او همیشه اندوهگین و دل آزرده بود. شبی برف سنگینی بارید و همسر امیر در خواب دید دختری دارد به سفیدی برف.
با گذشت زمان خواب همسر امیر درست درآمد و او دختری آورد که نامش را سفید برفی گذاشتند. دخترک با پرستاری و ناز و نوازش مادر بزرگ شد. اما، بدبختانه، مادر بچه زود مرد و سفید برفی سوگوار شد. پدرش که او را آن چنان افسرده و غمگین دید گفت که برایش مادر دیگری میآورد. چیزی نگذشت که عروسی امیر با یک زن زیبا اما بدجنس سرگرفت. این زن یک آینه داشت و پیوسته از آن میپرسید:
– ای آینه من، در این سرزمین چه کسی زیباترین است؟
آینه پاسخ میداد: « تو در این سرزمین زیباترین هستی.»
چند سالی گذشت و یک روز همسر دوم امیر یا نامادری سفید برفی از آینه پرسید و آینه پاسخ داد:
– تو دیگر زیباترین نیستی، سفید برفی زیباترین است.
آن زن چنان خشمگین شد که نگو. او به سرکرده نوکرهای امیر دستور داد که سفید برفی را به جنگل برده سربه نیست کند.
نامادری ایستاده بود تا سفید برفی رفت. او از این که آن دختر بیگناه درکنارش نبود بسیار شاد بود.
اما، سرپرست نوکرهای امیر دلش به حال دختر سوخت و او را نکشت. باری، او بهتر دید که دخترک را در جنگل رها کند و خود برگردد به کاخ امیر و به زن دوم امیر بگوید که دخترک را کشته است.
سفید برفی وقتی که خود را در جنگل تنها ديد ترسید. دیری سرگردان و پریشان به این سو و آن سو رفت. او گم شده بود.
در آن جنگل انبوه و نیمه تاریک، انگار همه چیز به او خیره شده است. اما او نگذاشت ترس بر او چيره شود و آنگاه، راه خود را دنبال کرد تا آن که یک روشنایی سوسوکن دید و به سوی آن رفت. این روشنایی از یک کلبه بسیار کوچک بود.
دخترک چند بار در زد و چون کسی جواب نداد به ناچار به درون کلبه رفت. در کلبه همه چیز کوچک بود. گویی همه آن چیزها از آن آدمهای کوچک بود. سفید برفی چون زیاد خسته بود، چهارتا تختخواب را پهلوی هم گذاشت و روی آنها دراز کشید و خوابید.
چیزی نگذشت که هفت مرد کوتوله با ریش درخشان و بلندی که تا پایین پایشان میرسید آمدند. کلبه کوچک خانه آنها بود. پوشاک آنها سرخ رنگ بود و سیمای خوشایندی داشتند.
سفید برفی پس از آن که از خواب بیدار شد، آنچه را که به سرش آمده بود به آنها گفت. کوتولهها از او پشتیبانی کردند و به او پناه دادند که پیش ایشان بماند. دخترک هم از جان و دل پذیرفت که به جای خوبی آنها، خانه را برای ایشان رفت و روب کند.
تا یک چند، در آن خانه کوچک توی جنگل آرامش بود و آسایش. هنگامی که کوتولهها سرکار بودند، سفید برفی شاد و شنگول کارهای خانه را انجام میداد. دخترک با جانوران جنگل که او را بسیار دوست داشتند گپ میزد و بازی میکرد.
اما، زد و نامادری سفید برفی در کاخ خود آگاه شد که او نمرده است. و در این جا بود که نامادری دست به کار شد تا کار دخترک بیچاره را یکسره کند. او خود را به شکل یک فروشنده دوره گرد درآورد و هنگامی که کوتولهها توی جنگل کار میکردند، رفت به سوی خانه آنها. همین که رسید به در خانه داد زد:
– نیم تنههای خوب داریم! برای دخترهای جوان!
سفید برفی در را باز کرد و دستفروش دروغی تا او را دید به او نزدیک شد و گفت:
– اجازه بده، این نیم تنه را به تنت اندازه بگیرم.
دختر پذیرفت و آن دستفروش دروغی، بند نیم تنه را چنان سفت بست که دختر بیهوش شد و افتاد. آن زن بدجنس که فکر میکرد او مرده است فریاد کرد: « از دست سفید برفی آسوده شدم، حالا خودم زیباترین زن هستم.» و همین که این حرف را زد با شتاب از آنجا رفت.
کوتولهها وقتی به خانه آمدند و سفید برفی را کف اتاق دیدند فکر کردند او مرده است. اما یکی از آنها چشمش افتاد به بند نیم تنه و تند تند آن را باز کرد. دختر نفس آرامیکشید و به هوش آمد.
آن زن بدجنس یک بار دیگر در کاخ خود از آینه پرسید که در آن سرزمین چه کسی زیباتر است. آینه گفت:
– سفید برفی که در کلبهای توی جنگل زندگی میکند از همه زیباتر است.
زن امیر یا نامادری سفید برفی لجش گرفت و در همان حال فکری به سرش افتاد. او میخواست آن دختر بی مادر را از میان بردارد.
فردای آن روز خود را به شکل یک سیب فروش دوره گرد درآورد و رفت به سوی جنگل و به آن کلبه نزدیک شد. او یک سبد سیب داشت که یکی از آنها آلوده به زهر بود. آن زن سیب فروش دروغی در دور و ور کلبه میگشت و داد میزد:
– سیب دارم، گلاب دارم، باغش آباد شه!
سفید برفی از پنجره سر درآورد و نگاه کرد. آن زن بدنهاد گفت:
– دختر زیبا، صبح به خیر! بفرمایید یک دانه سیب بخورید.
کوتولهها به دختر سفارش کرده بودند در را باز نکند چون که خطر دارد. از این رو دختر در جواب زن سیب فروش گفت:
– ببخشید که من نمیتوانم در را باز کنم، باشد برای بار دیگر.
اما آن دستفروش دروغی چنان آه و ناله کرد و چنان از سختی کار و پیری خود حرف زد که دختر دلش سوخت و در را باز کرد. آنگاه زن دستفروش سیب آلوده به زهر را از میان سیبها برداشت و داد به دختر و او هم بی گمان بد به آن سیب گاز زد. زهری که در سیب بود بی درنگ کار خود را کرد و دختر، بیهوش افتاد کف اتاق.
تا آن زن بدجنس از خانه بیرون رفت، کوتولهها رسیدند و با اینکه بسیار خسته بودند هر کار کردند سفید برفی بیچاره به هوش نیامد.
آنها روز بعد، سفید برفی را در یک تابوت بلوری گذاشته و روانه کوهی که در آن نزدیکی بود، شدند تا او را با تابوت در یک غار بگذارند. اما، در راه برخوردند به پسر زیبایی که نتوانست به آنها کمک کند مگر آن که بگوید:
– آه، این دختر چه زیبا است! بگذارید یک بوسه بدرود به پیشانی او بزنم! انگار که در خواب است!
کوتولهها پذیرفتند و آن پسر بوسهای بر پیشانی سفید برفی زد و آنها با شگفتی فراوان دیدند که دختر چشمانش را باز کرد و خندید.
کوتولهها از خوشی به جست و خیز پرداختند و آن پسر زیبا به ایشان گفت که عاشق سفید برفی شده است.
آن زن بدجنس تا از آینه شنید که سفید برفی زنده است، جا به جا دیوانه شد.
با این که سفید برفی دیگر با آن زن کاری نداشت اما او رفت به یک جای دورافتاده و در آنجا با سختی و تنگدستی زندگی کرد و به زودی مرد.
سفید برفی با آن پسر زیبا عروسی کرد. آنها که زن و مردی کوشا و نیک اندیش بودند سالها با خوبی و خوشی زندگی کردند.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)