ایرج و سلم و تور
تصویرگر: سیما بروجردی
چاپ: 1387
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا
فریدون شاه بزرگ ایران بود. او سه پسر به نامهای سلم، تور و ایرج داشت.
فریدون میخواست سرزمینهای ایران، توران و روم را بین پسرانش تقسیم کند. برای همین تصمیم گرفت که پسرانش را امتحان کند. او خودش را به شکل اژدهایی در آورد و پیش سلم رفت. سلم با دیدن اژدها فوراً پا به فرار گذاشت و گفت:
– مرد عاقل خودش را به خطر نمیاندازد و با اژدها نمیجنگد.
بعد فریدون پیش تور، پسر دیگرش رفت. تور با دیدن اژدها خشمگین شد. فریاد زد و کمان را برداشت و گفت:
– هر کس در مقابل من بایستد، من با او میجنگم. برای من مرد جنگی و شیر درنده هیچ فرقی ندارد.
بعد به طرف اژدها حمله ور شد. اژدها ناپدید شد و این بار جلوی ایرج ظاهر شد. ایرج با دیدن اژدها، فریادی زد و با صدای بلند گفت:
– تو کی هستی و این جا چه میکنی؟ زودتر از این جا برو. تو مثل پلنگی و من به شجاعت شیر هستم. پلنگ با شیر چه سروکاری دارد؟ مگر تو نام فریدون، شاه بزرگ ایران را نشنیدی؟ مگر نمیدانی که من ایرج پسر شجاع او هستم؟
اژدها ناگهان ناپدید شد. فردای آن روز، فریدون سه پسرش را در قصر جمع کرد و رو به سلم کرد و گفت:
– تو هرگز شجاع و جنگجو نیستی و با خواری از جلوی دشمن فرار میکنی.
بعد به تور گفت:
– تو بسیار زود خشمگین میشوی و بدون فکر تصمیم میگیری. مگر نمیدانی که با دشمنی و خشم به جایی نمیرسی؟! اما ایرج، با دانایی و شجاعت خودش را معرفی کرد و علت جنگ اژدها را پرسید. من تصميم گرفتم تور را سالار توران زمین و ترکان و چین کنم. روم و خاور را به سلم میدهم و سرزمین ایران را به ایرج میدهم.
چندین سال گذشت. فریدون دیگر پیر و سالخورده شده بود. تور که پدر را ناتوان دید و از تقسیم کردن سرزمینها ناراضی بود، نامهای به برادرش سلم نوشت و گفت:
– ما سه برادر بودیم و هر سه از یک پدر و مادر. ایرج از همهی ما کوچکتر بود. ولی پدر بهترین قسمت و بهترین سرزمین را به او داد. بهتر است فرستادهای نزد پدر بفرستیم و از او بخواهیم ایران را از ایرج بگیرد و اگر او این کار را نکرد با سپاهیان فراوانی از ترک و چینها و رومیان به ایران و ایرج حمله کنیم.
سلم هم قبول کرد و آنها فرستادهای پیش فریدون فرستادند تا پیغام سلم و تور را به او بدهد. فرستاده با دیدن فریدون بزرگ نگاهی به او کرد و از قناعت و بزرگی او خجالت زده شد و گفت:
– ای پادشاه بزرگ، من پیامی از طرف پسران شما سلم و تور، برایتان آوردهام. اما شرم دارم که آن را برای شما بگویم چون می دانم که گفتههای آنها از روی عقل نیست. اما اگر اجازه بدهید من وظیفه دارم که این را به شما برسانم.
فریدون که مردی دانا و فهمیده بود، با مهربانی از او خواست تا پیامش را بگوید. فریدون پس از شنیدن پیام فرستاده بسیار ناراحت شد و گفت:
– مگر پسران من از خدا شرم نمیکنند و نمیترسند که این طور سخن می گویند؟ چرا آنها فکر میکنند که من به آنها ظلم کردهام؟ من هیچ ظلمی به پسرانم نکردهام. من با توجه به توانایی و لیاقت آنها سرزمینها را به آنها دادهام.
بعد فریدون ایرج را صدا زد و همه چیز را به او گفت. ایرج و لبخندی زد و گفت:
– گردش روزگار همین طور است و دنیا پر از این حرفها است. شما نگران نباشید. چون من اهمیتی به تاج و تخت نمیدهم.. من بدون سپاه با چند نفر از سواران پیش برادرانم میروم و به آنها می گویم که تاج و تخت برای من ارزشی ندارد و از آنها میخواهم تا دشمنی را کنار بگذارند.
فریدون که از جان فرزندش ایرج میترسید، نامهای برای سلم و تور نوشت و در نامه گفت که دلش میخواهد پسرانش با هم مهربان باشند. او نوشت: «برادری که شما کینهی او را در دل دارید و قصد کشتنش را دارید به محض شنیدن ناراحتی شما، تصمیم گرفت پیش شما بیاید تا نگرانی و ناراحتی شما را از بین ببرد. پس با او مهربان باشید. از خدا بترسید و بدانید که هر کس در این دنیا ظلمی بکند نتیجهی آن را میبیند.»
سلم و تور سپاه بزرگی را آمادهی جنگ با ایران کرده بودند.
آنها آمادهی رفتن به سوی ایران بودند که ایرج از راه رسید. فرماندهان و سپاهیان به ایرج احترام گذاشتند و به او خوش آمد گفتند. این کار آنها باعث عصبانی شدن سلم و تور شد. تور گفت:
– از فردا دیگر سپاهیان به ما احترام نمیگذارند. بهتر است ایرج را از بین ببریم.
ایرج پیش برادرانش رفت و با مهربانی به آنها گفت که تاج و تخت و سرزمین ایران برایش اهمیتی ندارد و دلش نمیخواهد که باعث ناراحتی برادرانش شود. ولی تور که پر از نفرت و خشم بود ناگهان به برادر حمله کرد.
ایرج گفت: «من برای جنگ به این جا نیامده ام. من برای آشتی پیش شما آمدهام.»
اما تور اهمیتی به حرفهای او نداد و او را کشت.
سواران با تابوت ایرج به قصر فریدون آمدند. فریدون بسیار ناراحت شد و برای از دست دادن ایرج بسیار گریه کرد.
چند ماه گذشت و دختر زیبای ایرج به دنیا آمد. دختری که در زیبایی همتایی نداشت. دختر ایرج روز به روز بزرگ و زیباتر شد تا به سن ازدواج رسید و با مردی بزرگ ازدواج کرد. آنها صاحب فرزندی شدند. پسری زیبا که نام او را منوچهر گذاشتند.
فریدون منوچهر را بسیار دوست داشت و او را مثل فرزندش بزرگ کرد.
منوچهر مانند پدر بزرگش، ایرج بسیار مهربان، دانا و شجاع بود. او بزرگ شد و پهلوانی شجاع و دلیر شد و تصمیم گرفت که برای خونخواهی پدربزرگش پیش سلم و تور برود و انتقام ایرج را از آنها بگیرد.
منوچهر درحال آماده کردن سپاهیانش بود که خبر به سلم و تور رسید. سلم و تور هم لشکری بزرگ جمع کردند. روز جنگ فرا رسید. جنگ سختی بین آنها شروع شد و افراد زیادی کشته شدند و بیابان از کشتهها مثل دریای خون شده بود. منوچهر و ایرانیان قهرمان و دلیر با شجاعت میجنگیدند.
شیروی، پهلوان سپاه ترکان بود که به دست گرشاسپ پهلوان ایرانی کشته شد. بعد از مرگ او سپاهیان ترک دور گرشاسپ جمع شدند و تسلیم او شدند. شب شد و جنگ برای مدتی تمام شد. سلم و تور که بسیار ناراحت بودند تصمیم گرفتند به چادرهای ایرانیان شبیخون بزنند. همه جا تاریک بو و لشکر سلم و تور آمادهی شبیخون بودند اما منوچهر و سپاه ایران هشیار و از آنها آمادهتر بودند.
جنگ شبانه شروع شد و باز هم عدهی زیادی کشته شوند و سرانجام سپاه ایران پیروز شد و سلم و تور کشته شدند و به سزای کار به خود رسیدند. منوچهر به ایران برگشت. فریدون از دیدن منوچهر بسیار خوشحال شد اما از مرگ دو پسرش ناراحت بود. اما میدانست که این نتیجهی اعمال بد خودشان بوده است.
فریدون که بسیار پیر و ناتوان شده بود، بیمار شد و میدانست که دیگر وقت رفتن رسیده است. او مجلسی برگزار کرد و در آن مجلس تاج پادشاهی را بر سر منوچهر گذاشت و به او سفارش کرد همیشه خدا را در نظر داشته باشد، با عدالت حکمرانی کند و به هیچ کس ظلم نکند و بداند که این تاج و تخت به امانت به دست او سپرده شده است و باید روزی او هم از این دنیا برود و به این ترتیب، منوچهر جانشین فریدون، شاه ایران زمین شد.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)