زن کلهشق
برگرفته از کتاب: آبگوشت میخ
ترجمه اصغر رستگار
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادب ایپابفا
روزی که ماتی با لیزا عروسی کرد پیش خودش خیال میکرد از این زن نجیبتر و سربهراهتر تو دنیا پیدا نمیشود. چند وقت که گذشت لیزا خانم باطن خودش را نشان داد و ذات خودش را رو کرد معلوم شد از آن زنهای ارقه و کله شقی است که لنگه ندارد.
ماتی بااینکه مثل اجدادش عقیده داشت مرد خانه سرپرست خانواده است و حرف باید حرف مرد باشد، دید از پس زنش برنمیآید، ولش کرد به حال خودش؛ اما لیزا خانم ول کن معامله نبود. وقتی دید شوهرش از در چاکرم مخلصم درآمده و لُنگ انداخته، چموشتر شد و کلهشقتر. هر حرفی ماتی میزد، عکسش را عمل میکرد. خلاصه حرف حرف او شده بود و کار کار او.
ماتی آدم پرطاقت و باحوصلهای بود. تا جایی که دستش میرسید سعی میکرد با زنش بسازد و با او راه بیاید، بااینکه میدانست رفقا هرروز پشت سرش صفحه میگذارند و به ریشش میخندند و زنذلیل صداش میزنند. خلاصه هر جوری بود زندگیاش، کموزیاد، میچرخید و غمی نداشت.
یک سال، وقت خرمن که رسید، ماتی نشست کلاهش را قاضی کرد و به خودش گفت: «بین، بینی و بین الله، هرچی حساب میکنم میبینم ظاهر و باطن هرچی هستی آدم بدی نیستی. خوشقلبی، خوشمشربی، رفیقدوستی. از رفتوآمد کردن با مردم و بریزوبپاش و بگووبخند خوشت میآید. اگر یک زن بساز خوشزبان مردمدار داشتی، حالا وقتش بود راه بیفتی بروی رفقات را دعوت کنی بیایند خانهات. سفرهای بیندازی دورهم بنشینید صفایی بکنید، حالی بکنید. گل بگویید و گل بشنوید. ولی خب، چه میشود کرد؟ اسم مهمانی را بیاری، لیزا خانم المشنگهای راه میاندازد که از جانت سیر بشوی. ول کن بابا، حوصله داری!»
همینجور که داشت با خودش حرف میزد، یکهو فکر بکری به خاطرش رسید. به خودش گفت: «من که از پس این زنکه برنمیآیم. چطور است این دفعه نعل وارو بزنم، ببینم چه میشود. بهش میگویم حوصله رفتوآمد و بریزوبپاش و بزنوبکوب ندارم. شاید از لجش هم که شده، هر چی دوست و آشنا و قوموخویش داریم دعوت کند و خانه را بگذارد روی سرش. بلکه اینجوری به مراد دلم برسم.»
این بود که یک روز در آمد به زنش گفت: «ببین، زن، همین روزها خرمن را جمع میکنیم و جشن برداشت شروع میشود. یکوقت به سرت نزند سوروسات راه بیندازی که اصلاً دلودماغش را ندارم. دستوبالم هم این روزها خیلی تنگ است.»
تا این را گفت لیزا خانم براق شد که: «تو دستوبالت تنگ است؟ بیخود حرف نزن! ما هیچ سالی خرمنمان به این برکت نبوده. اتفاقاً خیال دارم یک کیک بپزم به چه بزرگی. حالا میبینی.»
ماتی تو دلش گفت: «جانمی، جان! زدم به خال مراد!» بااینحال اصلاً به روی خودش نیاورد. برگشت گفت: «خیلی خب. پس اگر کیک درست میکنی، دیگر نمیخواهد آش شلهقلمکار درست کنی. درست نیست ولخرجی کنیم.»
غرغر لیزا خانم در آمد که: «ولخرجی؟ چهحرفها! بیخود از خودت حرف در نیار. ولخرجی! اتفاقاً خیال دارم درست کنم. خوبش هم درست کنم.»
آقا ماتی مثلاً یک آهی کشید و یک سری تکان داد و سر آخر گفت: «خیلی خب. حالا که میخواهی آش شلهقلمکار درست کنی، درست کن. ولی یکوقت به سرت نزند جوجهکباب و کباب بره و فسنجان درست کنی. خانهخراب میشویم ها!»
لیزا خانم نه گذاشت و نه برداشت، بی رودرواسی برگشت گفت: «اتفاقاً خیال دارم درست کنم. بیخود ادا در نیار!»
آقا ماتی یک آهی کشید و یک آخ و پوفی کرد و بعد گفت: «ایدادبیداد! ایدادبیداد! پس اینطور که پیداست خیال داری یک سورچرانی مفصل راه بیندازی و مهمانی بدهی. نکنی تو را به خدا، به خاک سیاه مینشینیم ها!»
این دفعه جلزوولز لیزا خانم در آمد. برگشت گفت: «پس چی؟ پس فکر کردهای اینهمه پختوپز را واسه درودیوار میکنم؟ بیخود واسه من ننهمنغریبم درنیار! کلی مهمان دعوت کردهام. تازه تو هم باید بنشینی سر میز. سر سر میز. میخواهی بخواه، نمیخواهی نخواه.»
آقا ماتی که حالا دیگر دل و جرئتی پیداکرده بود، گفت: «خیلی خب. پس من کمتر میخورم. چون وقتی من کمتر بخورم، مهمانها هم به دست من نگاه میکنند و کمتر میخورند. بهت بگویم، خودمان سر زمستان تو مضیقه میافتیم ها!»
لیزا خانم چشمغرهای رفت و گفت: «حرف مفت نزن، حرف مفت نزن! هر چی گذاشتم سر میز تا آخرش را باید بخوری. درست همان جور که رسم مهماننوازی است. حالیت شد؟ حالا زبان به دهن بگیر بگذار به کارم برسم.»
روز موعود که رسید مهمانها دستهدسته آمدند و گوش تا گوش نشستند. سورچرانی مفصلی به راه افتاد. همگی خوردند و نوشیدند و زدند و رقصیدند. بزنوبکوبی به پا شد که آن سرش ناپیدا. بیشتر از همه خود آقا ماتی گردوخاک راه انداخت. لیزا خانم وقتی دید شوهرش، شادوشنگول، بشکن میزند و سر پاش بند نیست، یواشیواش شک برش داشت. فهمید که رودست خورده و کلاه سرش رفته.
بگذریم. هر چه میگذشت لیزا خانم بدقلقتر و نپزتر میشد تا جایی که زندگی کردن با او واقعاً کار حضرت فیل بود. روزی از روزهای بهار که برفها آب شده بود و آب رودخانهها بالا آمده بود، آقا ماتی و لیزا خانم آمدند از روی یک پل چوبی باریک بگذرند. این پل روی رودخانه کوچکی زده شده بود که دو علفزارشان را از هم جدا میکرد. اول ماتی از روی پل گذشت دید تختههای پل بدجوری پوسیده است. همینجور بیهوا داد زد: «مواظب باش، لیزا! تختهها پوسیده است. آهستهآهسته بیا وگرنه میشکنند!»
لیزا خانم برگشت گفت: «آهستهآهسته بیایم؟ بیخود» که برای اولین و آخرین بار توانست حرف خودش را تمام کنند. با تمامهیکلش جفت زد رو تختههای پوسیده پل و شَپَلق افتاد تو رودخانه.
ماتی یکلحظه زد تو سر خودش و بعد پا گذاشت به دو بدو بدو رفت طرف بالای رود.
دو تا ماهیگیر که لب آب ایستاده بودند و ماهی میگرفتند او را دیدند. یکیشان داد زد: «چی شده، مرد؟ واسه چی میدوی طرف بالای رود؟»
آقا ماتی نفسنفسزنان جواب داد: «ایوای زنم، زنم افتاد تو رودخانه. میترسم غرق بشود.»
ماهیگیرها گفتند: «مگر خل شدهای، مرد؟ کدام آدم عاقلی میرود طرف بالای رود؟ باید بروی پایین رود!»
ماتی جواب داد: خودم میدانم. منتهی شما لیزای مرا نمیشناسید! این زن بس که لجباز است ممکن است نعشش هم برخلاف جریان آب شنا کند!»
(این نوشته در تاریخ 17 دسامبر 2020 بروزرسانی شد.)