روباه زیرک
چاپ اول: 1364
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاوير و تنظيم آنلاين: گروه فرهنگ و ادب ايپابفا
یکی بود، یکی بود. غیر از خدا کسی نمود.
در روزگاران قدیم گرگی بود بسیار ظالم و شرور و در کنار خانه روباهی زندگی میکرد.
روباه با زحمت خانهای برای خودش ساخته بود که از خانه گرگ قشنگتر و بزرگتر بود. تا اینکه یک روز گرگ ظالم به در خانه روباه رفت و بعد از سلام و تعارف به روباه گفت:
– خانه قشنگی برای خودت درست کردی، البته و صدالبته که این خانه به درد یک گرگ میخورد تا یک روباه بیعرضهای مثل تو.
روباه میخواست حرفی بزند که گرگ اضافه کرد:
– خوب بعدازاین، اینجا خانه من است و تو هم باید هرروز برای من غذا درست کنی.
بله بچهها، روباه بیچاره مجبور بود اطاعت کند چون هر وقت دستخالی به خانه برمیگشت کتک مفصلی هم نوش جان میکرد.
یکی از روزها که روباه به دنبال غذا به هر گوشه و کناری سر میزد به باغی رسید. قسمتی از دیوار باغ فرو ریخته بود و چند شاخه درخت انگور ازآنجا بیرون آمده بود. روباه به خود گفت:
– بد نیست سری هم به داخل باغ بزنم شاید غذائی پیدا کنم.
از داخل سوراخ به باغ وارد شد. البته از مرغ و خروس خبری نبود. روباه گرسنه مقداری انگور خورد که ناگهان صدای انسانی را شنید و با وحشت پا به فرار گذاشت تا از سوراخ دیگر باغ فرار کند که یکدفعه متوجه شد، جلوی سوراخ را با چوب و شاخه درخت و نیهای ریزودرشت پوشاندهاند.
روباه پشت درختی منتظر شد تا باغبان کارش را تمام کند و بعد بهآرامی از سوراخی که وارد باغ شده بود فرار کرد.
در راه برگشتن به خانه روباه در فکر نقشهای بود که بتواند شر این مهمان ناخوانده را از سرخود کم کند و بیشتر به سوراخ دیوار که در جلواش گودالی حفر کرده و روی آن را پوشانده بودند فکر میکرد.
حسابی در فکر خود غرق بود که به نزدیکیهای خانه رسید. گرگ شرور از خانه بیرون آمده بود و قدم میزد که ناگهان روباه را دید، بازوی او را کشید و فریاد زد:
– تنبل بیعرضه دستخالی برگشتی!
روباه با لکنت زبان گفت:
– قربانت گردم شکاری گیر آوردم اما نمیتوانم او را بیاورم.
گرگ گفت: کجاست؟
روباه گفت:
– باغی را پیدا کردم که چند گوسفند هم در آنجا میچرند.
گرگ باعجله گفت: خوب زود باش. مرا به آنجا ببر!
روباه ترسان و لرزان به راه افتاد. تا به نزدیکیهای باغ رسیدند. گرگ بادی به غبغب انداخت و گفت:
– خوب روباه بیعرضه گوسفندها کجاست؟
روباه گفت:
– جناب گرگ شما باید از سوراخ دیوار باغ که فرو ریخته وارد باغ شوید. بفرمائید، همین نزدیکیهاست.
گرگ مغرور خرناس کشان راه میرفت تا به سوراخ باغ رسیدند و روباه گفت:
– جناب گرگ این شما و این هم باغ پر از گوسفند.
گرگ گفت: خوب برو جلو.
روباه خودش را کنار کشید و گفت:
– ولی جناب گرگ، شما بزرگترید بفرمائید.
گرگ مغرور سر را بالا گرفت و داخل باغ شد که ناگهان زیر پایش سست شد و فریادی زد و دیگر
چیزی نفهمید.
مدتی گذشت تا اینکه گرگ مغرور به هوش آمد و خودش را در چاهی دید. گرگ عصبانی شروع به دادوفریاد کرد. روباه که میخواست از عاقبت کار گرگ آگاه شود منتظر به هوش آمدن او بوده و فوراً به لب چاه آمد.
گرگ چون روباه را دید شروع به التماس کرد و گفت:
– دوست عزیز، من و تو از یک خانوادهایم. دوست هم هستیم، در یکخانه زندگی میکنیم، دستت را به من بده تا بیرون بیایم.
روباه گفت:
– قول میدهی از خانه من بروی و دیگر مرا کتک نزنی.
گرگ گفت: قول میدهم.
روباه دستش را دراز کرد و گفت: «بیا بیرون» اما گرگ سنگین بود و با یک حرکت روباه هم به چاه افتاد.
تا روباه به چاه افتاد گرگ شروع کرد به مشت و لگدزدن به روباه و خیال داشت روباه را بکشد.
روباه بهآرامی گفت: کشتن من ترا نجات نخواهد داد. بهتر است مرا بر پشت خود سوار کنی تا بروم و طناب بیاورم و ترا بیرون بکشم.
گرگ با خود گفت: «درست میگوید. بعد هم میتوانم او را بکشم و حتی او را بخورم؛ ولی حالا بهتر است برود طناب بیاورد» و خود را خم کرد و روباه بر پشت او جست و پایش را روی سر گرگ گذاشت و لب چاه را گرفت و بیرون آمد. بعد به گرگ نگاهی کرده و گفت:
– واقعاً آدمها حقدارند که میگویند توبه گرگ مرگه، حالا به تو نشان میدهم و شروع به دادوبیداد کرد. باغبان پیر از اینهمه سروصدا باعجله خود را به نزدیک چاه رسانید و با تعجب دید گرگی درون دام افتاده و روباهی نیز بالای چاه ایستاده.
باغبان باعجله چند سنگ بزرگ را به چاه انداخت. سنگها از بالای چاه بر سر گرگ میافتاد و گرگ ناله میکرد تا اینکه نالهاش قطع شد.
باغبان، گرگ را بیرون کشید و پاهایش را بست و به درختی آویزان کرد. روباه هنوز منتظر پایان کار بود. باغبان نگاهی به او کرد و گفت:
– تو چهکارهای؟ در باغ من چه میکنی؟
روباه گفت:
– این گرگ شرور به خانه من حمله کرد، آن را از من گرفت و به من ستم میکرد و مرا کتک میزد. من او را به اینجا آوردم که در چاه بیفتد.
باغبان گفت:
– کار خوبی کردی. او سال قبل گوسفندهای مرا در صحرا خورده بود و حالا به سزای عملش رسید. تو هم بهتر است دیگر پایت را به باغ من نگذاری. زود از جلوی چشم دور شو.
روباه باعجله از سوراخ باغ بیرون پرید و بهطرف خانهاش راه افتاد. خانهای که مال خودش بود و دشمنی که آن را اشغال کرده بود به درک واصلشده بود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
سلام و تشکر از شما به خاطر انتشار این قصه های زیبا. در متن کلمه ی سنگ، سگ نوشته شده که اگر اصلاح شود بهتر است.موفق باشید???
با سلام .ممنون از شما . غلط املایی اصلاح شد.