روباه بی دم
چاپ اول: 1366
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه فرهنگ و ادب ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روباهی از یک دهکده مرغی دزدید و فرار کرد و رفت، پس از ساعتی شب فرارسید و همهجا تاریک شد.
در این موقع روباه کلبهای را دید و رفت داخل آن و به صاحب کلبه گفت:
– سلام ای مرد مهربان، من روباهی تنها و سرگردان هستم اگر اجازه میدهی شب را در کلبه شما بخوابم.
صاحبخانه گفت: کلبه ما خیلی کوچک است، رختخواب اضافی نداریم.
روباه گفت: رختخواب احتیاج ندارم. دم نرم خودم را میگذارم زیر سرم و در زیر آن نیمکت میخوابم.
صاحبخانه گفت: بسیار خوب، پس برو زیر نیمکت بخواب.
روباه پرسید: مرغ خودم را کجا بگذارم.
صاحبخانه گفت: بگذار زیر بخاری.
روباه مرغ را زیر بخاری گذاشت و خودش رفت زیر نیمکت خوابید. در نیمههای شب که صاحبخانه و خانوادهاش به خواب فرورفتند، روباه از جا بلند شد و رفت مرغ را از زیر بخاری برداشت و خورد و پرهای مرغ را در گوشهای مخفی کرد.
صبح روز بعد، او خیلی زود از خواب بیدار شد و دست و صورت خود را شست و به زن صاحبخانه صبحبهخیر گفت و بعد از او پرسید:
– مرغ من کجاست؟
زن صاحبخانه گفت: زیر بخاری است.
روباه گفت: زیر بخاری را نگاه کردم اما مرغم آنجا نبود.
سپس باحالی پریشان نشست و شروع به گریه کرد و گفت:
– مرغ بیچاره من گم شد، من او را خیلی دوست داشتم، اما حیف که گم شد و حالا شما باید بهجای آن یک اردک به من بدهید، تا اردک را ندهید من ازاینجا نمیروم.
صاحبخانه کاری نمیتوانست انجام دهد جز اینکه خواسته او را برآورده کند. او یک اردک به روباه داد و روباه اردک را داخل کیسهاش گذاشت و راه خودش را گرفت و رفت تا اینکه شب فرارسید و کلبهای از دور پیدا شد.
روباه وارد کلبه شد و به صاحب کلبه گفت:
– سلام ای مرد مهربان، من روباهی بیچاره و بیخانه هستم. اگر اجازه میدهی شب را در کلبه شما بخوابم.
صاحبخانه گفت: کلبه ما خیلی کوچک است و جایی برای نگهداری تو در اینجا نداریم.
روباه گفت: اهمیتی ندارد دم نرمم را زیر سرم میگذارم و در زیر نیمکت میخوابم.
صاحبخانه گفت: بسیار خوب برو زیر نیمکت بخواب.
روباه پرسید: اردک خودم را کجا بگذارم؟
صاحبخانه گفت: اردک را در لانه غازها بگذار.
روباه اردک را برد و در لانه غازها گذاشت و برگشت و زیر نیمکت خوابید. وقتیکه نیمهشب شد و صاحبخانه و خانوادهاش به خواب عمیقی فرورفتند، روباه آهسته از جا بلند شد، به لانه غازها رفت، اردک را گرفت و خورد و پرهای آن را در گوشهای مخفی کرد.
صبح روز بعد خیلی زود از خواب بیدار شد و دست و صورت خود را شست، بعد به زن صاحبخانه صبحبهخیر گفت و از او پرسید:
– اردک من کجاست؟
صاحبخانه و همسرش به لانه غازها رفتند تا اردک را بیاورند، اما هنگامیکه لانه غازها را بازدید کردند اثری از اردک در آنجا ندیدند.
صاحبخانه تعجب کرد و گفت: اردک شما در لانه نیست. شاید فرار کرده باشد.
روباه با صدای بلندی شروع به اشک ریختن کرد و گفت: در این دنیا فقط این اردک را داشتم که حالا آن نیز گم شده است.
سیس گریهکنان گفت: باید بهجای آن یک غاز به من بدهید وگرنه ازاینجا نمیروم.
صاحبخانه کاری نمیتوانست انجام دهد جز اینکه خواسته روباه را برآورده نماید. بهاینترتیب روباه یک غاز از او گرفت و آن را داخل کیسه خود انداخت و راه افتاد و رفت.
رفت و رفت تا آنکه به هنگام شب کلبهای را از دور دید و بلافاصله خود را به کلبه رساند و داخل آن شد و به صاحبخانه گفت:
– سلام ای مرد مهربان، من روباهی بیچاره و سرگردان هستم. آیا اجازه میدهی شب را در کلبه شما بمانم؟
صاحبخانه به روباه گفت: نه، ما نمیتوانیم، چونکه جای زیادی نداریم.
روباه گفت: عیبی ندارم. دم نرمم را زیر سرم میگذارم و در زیر آن نیمکت شب را به صبح میرسانم.
صاحبخانه راضی شد و گفت: پس برو زیر نیمکت بخواب.
روباه پرسید: غاز خودم را کجا بگذارم.
صاحبخانه گفت: در انبار کاه پیش برهها و گاومیشها بگذار.
روباه غاز را به انبار کاه برد و آن را پیش برهها و گاومیشها گذاشت و برگشت زیر نیمکت خوابید.
نیمههای شب وقتی صاحبخانه و خانوادهاش به خواب عمیقی فرورفتند روباه آهسته از جا برخاست و به انبار کاه رفت، غاز را گرفت و خورد و پرهای آن را در گوشهای مخفی کرد. سپس به زیر نیمکت برگشت و خوابید.
صبح روز بعد از جا برخاست و دست و صورت خود را تمیز شست و سپس به زن صاحبخانه گفت:
– صبحبهخیر، غاز من کجاست؟
صاحبخانه و همسرش به انبار کاه رفتند و آنجا را بازدید کردند، اما غاز در آنجا نبود.
روباه شروع به گریه کرد و گفت:
– تابهحال چنین اتفاقی برایم پیش نیامده بود. در کلبههای گوناگونی شب را به صبح رساندم اما هیچ چیز من تابهحال گم نشده است.
صاحبخانه گفت: شاید گاومیشها غاز ترا زیر پا لگد کرده و کشتهاند.
روباه گفت: حالا که اینطور شد باید عوض غاز یک گاومیش به من بدهید.
پیرمرد بیچاره خیلی ناراحت شد و گفت: این گاومیشها مال مردم است و ما چوپان هستیم، نمیتوانیم آنها را به تو بدهیم. تنها دارایی ما یک بز است که از شیر آن استفاده میکنیم و اگر آن را هم به تو بدهیم دیگر چیزی برای خودمان نداریم.
روباه گفت: پس بز را بهجای غاز به من بدهید وگرنه ازاینجا نمیروم.
پیرمرد مجبور شد بز خود را و به او بدهد. روباه، بز را داخل کیسه خود انداخت، در کیسه را با طناب
محکم بست و آن را در گوشه کلبه گذاشت و چند لحظه بیرون رفت تا ببیند که میتواند چیز دیگری از آن پیرمرد و پیرزن بگیرد یا نه.
در همین موقع پسر پیرمرد در کیسه را باز کرد و بز را از داخل کیسه بیرون آورد و بهجای آن، سگ خودش را داخل کیسه روباه گذاشت و در کیسه را با طناب بست. در این موقع روباه که چیز دیگری برای بردن پیدا نکرده بود، به کلبه بازگشت و کیسه را برداشت و با خود برد.
رفت و رفت تا به یک خرگوش کوچولو رسید.
خرگوش گفت: سلام روباه، داخل کیسه چه داری؟
روباه خندهای کرد و گفت: بز شیرده پیرمرد را بهجای غاز گرفتهام.
خرگوش گفت: غاز را از کجا آورده بودی؟
روباه تمام قضیه را برای خرگوش تعریف کرد.
خرگوش گفت: کار بدی کردی که با دروغگوئی و حقهبازی بز پیرمرد را گرفتهای.
روباه خندهای کرد و کیسه را بهشدت تکان داد. از داخل کیسه صدای سگی که عوعو میکرد، شنیده شد. روباه از شنیدن چنین صدایی تعجب کرد و با خود گفت:
– بز شیرده پیرمرد چه صدای ترسناکی دارد، چرا او زوزه میکشد؟ فکر میکنم بهتر است در کیسه را بازکنم و نگاهی به او بیندازم.
روباه در کیسه را باز کرد و همینکه در کیسه باز شد، سگ عوعوکنان از داخل آن بیرون پرید. روباه که خیلی ترسیده بود پا گذاشت به فرار و سگ هم با سرعت به دنبال او میدوید. بعدازاینکه مدتی دویدند، روباه به سگی گفت:
– ای دوست عزیز، من که با تو کاری ندارم چرا مرا دنبال میکنی.
سگ گفت: تمام حرفهای تو را شنیدم، و دانستم که با دروغگوئی و حقهبازی مرغ و خروسها و برههای مردم را از آنها میگیری و میخوری، حالا باید به سزای اعمال خودت برسی.
در این موقع روباه به لانه خود رسیده بود و میخواست داخل آن بشود که سگ جستی زد و دم او را به دندان گرفت. روباه که دید الآن به دست سگی میافتد، به خود تکانی داد تا فرار کند، اما بهیکباره دم او از ته کنده شد.
روباه بی دم به داخل لانه رفت و سگ دم او را برداشت و برگشت و به همه مردم جریان را گفت. مردم فهمیدند که روباه تا حالا به آنها دروغ میگفته و مرغ و خروسهایشان را میخورده. از آن به بعد تصمیم گرفتند که دیگر به روباه بی دم محبت و مهربانی نکنند و شب، او را در کلبه خود راه ندهند. روباه هم که دید مردم او را دوست ندارند، ازآنجا رفت و دیگر برنگشت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)