روباه حیلهگر و لکلک باهوش
سال چاپ: 1364
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه فرهنگ و ادب ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری خیلی پیش روباهی زیر درخت صنوبری زندگی میکرد. یک روز روباه لکلکی را دید که داشت روی درخت صنوبر برای خودش لانه میساخت خندید و گفت:
– بهزودی لانه این لکلک خانم پر از جوجه خواهد شد. پس بهتر است با او دوستی کنم.
بنابراین هرروز صبح که لکلک را میدید با زبان چرب و نرم به او سلام میداد و لکلک هم که بههرحال همسایه او بود جوابش را میداد و بهاینترتیب آنها باهم دوست شدند.
چند روزی که گذشت یک روز روباه پس از سلام و علیک به لکلک گفت:
– لکلک خانم یک هفته میشود که ما باهم دوست و همسایه شدیم ولی هنوز خوب همدیگر را نمیشناسیم فردا برای نهار پیش من بیا.
روباه به روزهای آینده فکر میکرد که جوجههای لکلک را یکی پس از دیگری خواهد خورد.
لکلک گفت:
– معذرت میخواهم روباه عزیز. امیدوارم عصبانی نشوی. من آقا لکلک هستم و هنوز ازدواجنکردهام و پرپرزنان به لانهاش پرواز کرد.
روباه که عصبانی شده بود با خود فکر کرد که دوستی با او برایش نتیجهای ندارد.
ازآنپس روباه و لکلک هیچوقت به همدیگر اعتنا نمیکردند تا اینکه یکی از روزها روباه لکلک دیگری را دید که وارد لانه آقا لکلک شد. روباه متقلب به خود گفت ازاینپس خوشبخت خواهم شد؛ چون آقا لک لک زن گرفته و بهزودی لانهاش پر از جوجههای چاقوچله خواهد شد. پس من باید دوباره دوستی را با او برقرار کنم.
موقعی که آقا لکلک پروازکنان از لانهاش بیرون آمد روباه فریاد کشید:
– سلام لکلک عزیز. بیا گذشته را فراموش کن و باهم دوست شویم.
لکلک گفت: خیلی خوب!
روزها گذشت و بهزودی لانه پر از تخم لکلک شد و بعد از مدتی سه جوجه لکلک از تخم بیرون آمدند.
روباه درحالیکه دهانش آب افتاده بود هرروز میدید که جوجهها بزرگ و بزرگتر و چاق و چاقتر میشدند. آقا لکلک و زنش هم از صبح تا غروب مشغول جمعآوری غذا برای جوجهها هستند.
یکی از روزها که روباه جلو لانهاش زیر آفتاب لمیده بود و استراحت میکرد آقا لکلک را دید که پروازکنان از آشیانهاش بیرون آمد روباه با احترام تمام سلام کرد و گفت:
– من دلم میسوزد که شما مجبورید اینقدر کارکنید. ممکن است خواهش کنم اگر کمکی از من برمیآید برایتان انجام دهم؟
لکلک گفت: چهکار میتوانی بکنی؟
روباه گفت:
– روی زمین کاری نمیتوانم بکنم اما اگر مرا با خودتان به آشیانه ببرید میتوانم از لانه شما نگهبانی کنم تا شما با خیال راحت و آسوده بتوانید به جمعکردن غذا مشغول شوید.
لک لک گفت: بسیار خوب و روباه را بر پشتش گذاشت و پروازکنان او را به آشیانهاش رساند. روباه از خوشحالی دیوانه شده بود؛ چون خود را در لانه لکلک و در کنار سه جوجه چاقوچله او میدید. درحالیکه زبانش را دردهانش میچرخانید گفت:
– چه جوجههای تپل و قشنگی دارید.
لکلک گفت: از اینها خوب محافظت کن و پروازکنان پرید و رفت.
ولی هنوز ازآنجا دور نشده بود که روباه یکی از چاقترین جوجهها را گرفت و بلعید… موقعی که آقا لک لک و زنش برگشتند دیدند که یکی از جوجههایشان گمشده.
آقا لک لک گفت:
– روباه! جوجه بزرگم، نور چشمم، جوجه خوبم کجاست؟
روباه گفت:
– او پرواز کرد و رفت؛ چون من یک روباه هستم نتوانستم پرواز کنم و او را برگردانم.
آقا لک لک دید که مقداری پر در کنار آشیانه ریخته و روی پوزه روباه هم چند پر چسیده؛ فهمید که روباه جوجه بزرگش را خورده به خود گفت: «روباه بدجنس فکر کرده با حقهبازی میتواند همه جوجههایم را بخورد. به او خواهم فهماند» و سپس رو به روباه کرده گفت:
– باید بیایی تا برای پیدا کردن جوجهام پرواز کنیم. تو بر پشت من سوار شو.
روباه بر پشت لکلک سوار شد و بهزودی خود را در وسط آسمان دید. لکلک گفت:
– خوب نگاه کن از این بالا چه میبینی؟
روباه گفت:
– خانههای مردم و خیابانها را از دور میبینم. مرغها، خروسها و غازها را تشخیص میدهم.
لکلک بازهم بالاتر رفت.
روباه گفت: حالا خانهها خیلی کوچک شده مرغها و خروسها مثل مورچه شدهاند.
لکلک بازهم بالاتر رفت و گفت: دیگر چه میبینی؟
روباه گفت: چشمانم تیره شده. احساس میکنم گیج شدهام. بالاتر نرو، برگردیم به زمین.
لکلک گفت: به آرزویت خواهی رسید.
آنوقت بالها و دم و گردن خود را تکان سختی داد و روباه متقلب را که به دوستی او خیانت کرده بود از اوج آسمان به زیر انداخت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)