روباه در مزرعه کلم
نوشته: پیر ساینت
ترجمه: سیمین برومند
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه فرهنگ و ادب ايپابفا
به نام خدا
در روزگار قدیم کشاورزی بود به نام کنستانتین که با همسرش در کنار مزرعهشان زندگی میکردند. در آن سال آنها در مزرعهی خود کلم کاشته بودند و خروس و مرغهایشان چاق و راضی در مزرعه به گردش و چریدن مشغول بودند.
کنستانتین برای حفاظت از خروس و مرغهایش اطراف مزرعه را با چنان دیوار محکمی محصور کرده بود که حتی لاغرترین روباه هم نمیتوانست از آن عبور کند و لطمهای به آنها برساند.
این مرغها خوشبختترین مرغهای دنیا بودند.
و اما…
یکی بود که مرغها را خوب میشناخت و او همان آقا روباهه بود.
این روباهه که همیشه هم گرسنه بود از دیدن این مرغهای چاقوچله دهانش آب میافتاد. او میدانست که گذشتن از دیوار برایش ممکن نیست.
خلاصه، روباهه همینطور دوروبر مزرعه میگشت و بالا و پایین میپرید تا شاید راهی برای گذشتن از دیوار پیدا کند.
روزی دید یکی از چوبهای دیوار شکسته است. باورش نمیشد و فکر میکرد که خواب میبیند؛ اما او بیدار بود!
خلاصه، از روی چوب شکسته پرید توی مزرعه وسط کلمها.
بعدازظهر بود و همه مرغها خوابیده بودند.
خروس بزرگ هم روی بلندی نشسته بود و چرت میزد. بااینکه خسته بود و یک چشمش هم خواب رفته بود ولی با چشم دیگرش مواظب مرغها بود.
ناگهان ولولهای میان مرغها افتاد و همگی دور خروس بزرگ جمع شدند. خروسه پرسید:
– چیه، چه خبر شده؟
مرغها جواب دادند:
– ما همه دیدیم که ناگهان چوبهای دیوار تکان خورد و یک لولوی وحشتناک میان بوتههای کلم پرید و با چشمهایش میخواست ما را بخورد؛
خروس گفت:
– ایبابا! لولو چیه ترسوها؟ مگر کسی میتواند از این دیوار رد شود و من متوجه نشوم؟ بروید دانههایتان را بخورید و شلوغ نکنید.
مرغها پراکنده شدند و آقا خروسه تکانی به پرهای قشنگش داد.
… اما آنجا کسی قایم شده بود!
آفتاب روی تپه علفی میتابید. خروس بزرگ چشمهایش دوباره بسته شد و به خواب رفت. این بار خواب بدی دید:
موجود عجیبی که پالتو پوست قرمزی پوشیده بود، وسط کلمها تکان میخورد. در حالی که به گردنش گردنبندی از استخوان آویزان کرده بود، کمکم به او نزدیک شد و یکدفعه پالتو پوست را روی آقا خروسه انداخت و او را چنان محکم گرفت که نزدیک بود آقا خروسه خفه شود.
ناگهان خروس بزرگ از خواب پرید، دستوپایش از ترس میلرزید، نفسزنان نزد مرغها رفت و خوابش را برای آنها تعریف کرد و گفت:
-ای مرغهایی که بهترین تخمهای دنیا را میگذارید! بگویید ببینم معنی این خواب چیست؟
مرغها گفتند:
-این پالتو پوست همان پوست روباهه است و گردنبند استخوانی هم دندانهای اوست؛ یعنی اگر قایم نشوی روباهه میآید و تو را میخورد!
خروسه که در این فاصله دل و جرئتی به دست آورده بود، گفت:
– من قایم شوم؟ مگر روباه جرئت دارد پایش را اینجا بگذارد؟
ای خروس مغرور نادان!
خروسه بادی در گردنش انداخت و دوباره با افاده در جای همیشگیاش روی تپه علفی نشست… طولی نکشید که دوباره خوابش برد. آنچنان خوابی که اصلاً متوجه نشد روباهه چطور یواشکی از بین کلمها جلو میآمد که برگ از برگ تکان نمیخورد.
همینکه روباهه برای جهش خیز گرفت، خروسه بیدار شد و در آخرین لحظه پرید بالای بلندی و نفس راحتی کشید و با صدای بلند شروع به خواندن کرد:
– قوقولیقوقو … قوقولیقوقو …!
روباه دلخور شده بود ولی به روی خودش نیاورد و با صدای مهربانی گفت:
– بهبه … چه صدای خوبی داری. پدرت هم صدای خوبی داشت؛ اما همیشه وقت خواندن، چشمهایش را میبست؛ چون اینطوری صدایش بهتر میشد. حالا تو هم امتحان کن.
خروسه مشکوک بود اما میخواست ثابت کند که بهترین صدا را دارد. یکی از چشمهایش را بست و شروع به خواندن کرد و با چشم دیگرش هم مواظب روباهه بود.
روباه با صدای گرمی گفت:
– بد نیست؛ اما اگر بخواهی بهتر از این بخوانی باید هر دو چشمت را ببندی! بیا جلو و برایم بخوان.
خروسه که از تعارف خوشش آمده بود، هر دو چشمش را بست و دوباره شروع به خواندن کرد:
– قوقولیقوقو … قوقولیقوقو …!
روباهه از موقعیت استفاده کرد و پرید روی خروسه و او را گرفت. در این گیرودار چند تا از پروبالهای خروسه کنده شد و ریخت. مرغها از دور ناله میکردند که مگر ما نگفتیم مواظب باش. به حرفهای ما گوش نکردی، حالا ببین به خاطر غرورت به چه روزی گرفتار شدی!
اما دیگر روباهه خروسه را با خودش به آنطرف دیوار برده بود.
کنستانتین با سروصدای مرغها از جریان باخبر شد و درحالیکه از کار روباهه بسیار عصبانی شده و دهانش کف کرده بود، مرتباً ناسزا میگفت. او و کارگرانش با چوب و چماق، به همراه سگها، خوک، گربه و غازهایش در جستجوی روباه به راه افتادند.
یکی میگفت از این راه. دیگری میگفت از آن راه. یکی میگفت از اینور. آنیکی میگفت از آن ور. کنستانتین هم مرتب به روباهه دشنام میداد.
روباهه با طعمهاش از چند باغ گذشت و خروسه فهمید که بدجوری گرفتارشده و اگر فکری نکند عمرش به پایان میرسد.
با صدای ضعیفی گفت:
– دوست عزیز، ببین چطور مردم به تو توهین میکنند! مگر فکر میکنند تو کی هستی؟ جوابشان را بده تا بفهمند تو چه آقایی هستی؟
البته روباهه باهوش بود اما به همان اندازه هم مغرور و خودپسند بود.
روباهه دهانش را باز کرد تا جوابی به کشاورز و همراهانش بدهد که خروس پروبالزنان روی یک درخت گلابی پرید.
روباه، مات و مبهوت، زیر درخت ایستاده بود و با حسرت خروس را نگاه میکرد.
خروسه از بالای درخت گفت:
– خوب دوست من! حالا چه میگویی؟
روباهه که صدایش بهزحمت درمیآمد گفت:
– خوب … چه بگویم … نفرین به دهانی که بیموقع باز شود!
خروسه هم در جواب گفت:
– لعنت به چشمی که بیموقع بسته شود!
خلاصه آقا خروسه نجات پیدا کرد و با پروبال ریخته اما کمی عاقلتر به لانهاش برگشت و از آن به بعد قصه زندگیاش را با آبوتاب برای همه تعریف میکرد و میگفت که چگونه سر روباه را کلاه گذاشته است.
و روباهه؟ …
او هم کمی عاقلتر شده بود، اما هنوز هم گرسنه بود …
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)