راکون کوچولو
قصههای والت دیزنی
سال چاپ: 1351
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه فرهنگ و ادب ايپابفا
به نام خدا
پلیس به میکی گفت: «این ماجرا آنقدر گیجکننده است که ممکن است شمارا دیوانه کند. جریان ازاینقرار است که مدتی است دزدیهای اسرارآمیزی اتفاق میافتد، اما نتوانستهایم کوچکترین ردپایی از دزدان پیدا کنیم. فکر میکنم کار یک شبح یا روح باشد.»
میکی گفت: «بهتر است سری به محل دزدی بزنیم.»
صحنه آخرین دزدی یک مغازه ساعتسازی بود که شب پیش مورد دستبرد قرار گرفته بود.
میکی تمام گوشه و کنار مغازه را با دقت وارسی کرد. پلیس با ناامیدی پرسید:
– «من در تعجبم که چطوری دزد وارد مغازه شده است؟ تمام درها دارای شبکه آهنی است. تنها راهی که ممکن است دزد ازآنجا واردشده باشد آن پنجره کوچک است.»
میکی با دقت یک کارآگاه مشغول معاینه آن پنجره کوچک شد، اما بعد از چند دقیقه سرش را تکان داد و گفت: «از این پنجره یک گربه میتواند وارد شود، این معمای خیلی عجیبی است.»
میکی آن روز ساعتهای زیاد در دفترش نشست و هزاران بار از خودش پرسید که چه کسی میتواند مرتکب این دزدیها شده باشد.
سرانجام شانس به کمک او آمد، همانطور که به کمک تمام کارآگاههای نابغه میآید. جریان ازاینجا شروع شد که:
عصر روز بعد، مک و ماک برادرزادههای میکی با خودشان یک راکون کوچولو به خانه آوردند. راکون یک نوع پستاندار کوچک است که در آمریکا زندگی میکند و مردم آن را مانند گربه در خانههایشان نگهداری میکنند. مک و ماک به میکی گفتند: «عمو میکی، خواهش میکنیم به ما اجازه بدهید این راکون را در خانه نگه داریم. ما او را توی خیابان پیداکردهایم. نمیدانید چقدر آرام و خوب است.»
میکی بعد از کمی مکث گفت: «بسیار خوب، او را میتوانید نگه دارید، اما فقط برای یک شب! فردا بگردید و صاحبش را پیدا کنید و او را پیش صاحبش برگردانید.»
مک و ماک خیلی خوشحال شدند، زیرا راکون کوچولو را خیلی دوست داشتند. آنها توی دلشان خدا خدا میکردند که صاحب راکون کوچولو هیچوقت پیدا نشود تا آنها بتوانند او را برای همیشه پیش خودشان نگه دارند.
تنها کسی که این تازهوارد را دوست نداشت پلوتو بود؛ زیرا اولاً از قیافه این راکون حقهباز خوشش نیامده بود و ثانیاً مجبور بود سبد راحتش را دودستی تقدیم این مهمان تازهوارد کند. واقعاً خیلی سخت بود. آن شب پلوتو نتوانست چشمش را رویهم بگذارد و بخوابد. به همین علت تا صدای خشخش غریبهای را از آشپزخانه شنید فوراً از خواب بیدار شد. یک نفر در آشپزخانه بود.
پلوتو آهسته از جایش بلند شد و با نوکپنجه بهطرف آشپزخانه رفت. آهسته لای در آشپزخانه را باز کرد و نگاهی به داخل آشپزخانه انداخت. تا حالا کی چنین چیزی را به چشم دیده بود؟ پلوتو نمیتوانست آنچه را که با چشم میبیند باور کند، راکون کوچولو بالای صندلی رفته بود و با خونسردی داشت ظروف نقره و حتی ساعت دیواری را در کیسه بزرگی میریخت. خیلی عجیب بود! در لحظه اول پلوتو نمیدانست چه باید بکند.
اما بعد، پلوتو از پلهها بالا دوید و به اتاق میکی رفت و در کنار تختخواب او با صدای ملایمی شروع به پارس کرد:
– «عوووو وووو عووو عوووو!»
چرا میکی بیدار نمیشود؟ «عووو عووو عووو!» پلوتو ناگهان پتو را روی میکی کشید. میکی با وحشت از خواب پرید و فریاد زد:
– «آهای، چه خبره دزد آمده؟»
پلوتو درحالیکه سعی میکرد میکی را بهطرف در اتاق بکشاند با صدای ملایمی پارس میکرد: -«عوووو عوووو وووو عوووو!»
میکی گفت: «آرام باش، آرام باش! دارم میآیم!»
میکی بهسرعت تفنگش را برداشت و باعجله به دنبال پلوتو از پلهها پائین آمد.
اما میکی هرقدر در خانه گشت نتوانست کوچکترین اثری از دزد پیدا کند. واضح بود که میکی نمیتوانست از پشت در بسته ببیند که در آشپزخانه چیزهای زیادی دزدیده شده است.
راکون کوچولو نیز قیافه معصومانهای گرفته بود و در سبدش خودش را به خواب زده بود.
میکی سرش را با عصبانیت تکان داد و غرغرکنان گفت:
«پلوتو، تو خیلی بدجنس و بدی. چرا این وقت شب مرا از خواب میکنی؟ مخصوصاً حالا که من برای پیدا کردن رد پای این دزد اسرارآمیز مغزم را داغان کردهام!»
متأسفانه میکی نمیتوانست بفهمد که پلوتو با عوعوهایش چه چیز را میخواهد به او بگوید.
میکی، پلوتو را به حیاط برد و به او گفت:
– «تو باید بقیه شب را در حیاط توی لانهات بخوابی.»
این مجازات برای پلوتو نهایت بیعدالتی بود. پلوتو پیش خودش گفت که دیگر از این به بعد مواظب هیچچیز نخواهد شد. هر چه میخواهد دزدیده شود. چرا خودش را بیخودی به دردسر بیندازد. این هم آخر و عاقبت دلسوزی و وظیفهشناسی!
پلوتو هنوز وارد لانهاش نشده بود که ناگهان دید راکون کوچولو درحالیکه یک کیسه بزرگ به گردنش انداخته است میخواهد از لای در حیاط بیرون برود.
پلوتو بلافاصله تصمیم خودش را فراموش کرد و مثل یک سگ واقعی تصمیم گرفت دزد کوچولو را تعقیب کند.
پلوتو بدون آنکه راکون کوچولو متوجه اش شود او را تعقیب کرد. سرانجام راکون کوچولو به یک انبار قدیمی رسید، لای در انبار را باز کرد و با کیسهاش وارد محوطه انبار شد.
در همین موقع، در یک اتاقک چوبی باز شد و صدایی که ظاهراً متعلق به یک دزد بود با خوشحالی گفت:
-«بارکالله، رفیق کوچولو. ما میترسیدیم بعدازآن همه زحمت که برای تربیت تو کشیدیم، نکند طرز دزدیدن و کش رفتن را یاد نگرفته باشی؟»
که اینطور! پس این آدم پست … آهان، صبر کن، مثلاینکه یک نفر دیگر هم در انبار هست … پس این دو آدم پست راکون کوچولو را برای دزدی تربیت کردهاند!
قلب پلوتو میتپید! این یک وظیفه خطرناک بود و ارزش آن را داشت که به دست یک سگ کارآگاه حل شود.
اما چه باید بکند؟
چه کسی را باید خبر کند؟
بدون شک میکی حرف او را باور نمیکرد.
ناگهان چشم پلوتو به زنگ خطر آتشنشانی افتاد.
آری، این نقشه خوبی بود!
پلوتو آهسته به زنگ خطر نزدیک شد و با پنجهاش دکمه زنگ خطر را فشار داد.
در همین لحظه در ایستگاه آتشنشانی زنگ خطر به صدا درآمد. ماشین آتشنشانی درحالیکه آژیر میکشید بلافاصله به راه افتاد.
رئیس آتشنشانی گفت: «زنگ خطر مربوط به انبار قدیمی است.»
اما وقتی مأموران آتشنشانی به انبار قدیمی رسیدند اثری از آتشسوزی ندیدند. یکی از مأموران گفت: «شاید آن اتاقک کوچک آتش گرفته باشد.»
مأموران آتشنشانی با لولههای آب و تبرهای مخصوص وارد اتاقک چوبی شدند، در داخل اتاقک دو دزد نابکار مشغول تقسیم اموال دزدی بودند.
رئیس آتشنشانی فریاد زد: «اینها جک جیببر و فرانز دستکج هستند! دستها بالا!»
بلافاصله دو دزد را دستگیر کردند و آنها را با ماشین آتشنشانی به زندان شهر بردند. رئیس پلیس، پلوتو را پیش میکی برگرداند و گفت: «ما به کمک پلوتو، دو دزد خیلی خطرناک را دستگیر کردیم.»
مک و ماک پرسیدند:
-«حالا ما میتوانیم راکون کوچولو را نگه داریم؟»
رئیس پلیس جواب داد:
– «بله اما به یک شرط. شما باید مواظب باشید که دیگر به خانههای مردم دستبرد نزند.»
مک و ماک قول دادند.
بهاینترتیب، شهرت میکی بهعنوان یک کارآگاه زبردست بیشتر شد و پلوتو نیز به سبدش برگشت. بههرحال، یک کارآگاه خوب باید یک سگ خوب هم داشته باشد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)